دریابانو

بسم الله النور
DaryaBanoo ElhamFB WWW.ElhamBanoo.Com

۱.
نزدیکِ غروب بود. کشتی هرلحظه به لنگرگاه نزدیک تر میشد. ناخدا دستور داد تا لنگرها را بیاندازند. صدای ناخدا و بوق کشتی ها درهم‌ آمیخته بود. این صدا برای «دریابانو» آشنا بود. صدای قهرمان زندگی‌اش بود. پدرش. باعجله به سمتِ اسکله راه افتاد. از دور پدرش را روی عرشه‌ی کشتی دید. برایش دست تکان داد.پدر لبخندی زد و زیر لب گفت:« مثل همیشه این نازدانه اولین کسی است که به استقبالم می‌آید.»