آش نذری
بسم الله النور
سرِ کوچه، دختربچهای روی زمین نشسته بود و کلوچه میفروخت. گلبانو کنارش نشست و دستش را برد توی موهای لخت و مشکیِ دختربچه. لبخند زد و گفت:« سلام خانم کوچولو». دختربچه خندید و جواب سلام داد. گلبانو گفت:« این وقتِ ظهر، زیرِ این آفتابِ داغ، چرا اینجا نشستی؟» دختربچه سرش را پایین انداخت و نگاهش به کلوچهها دوخت. گلبانو نگران شد.
– کسی اذیتت کرده؟ چیزی شده؟ به من بگو.
– مادرم مریضه. نمیتونه راه بره. این کلوچهها رو میفروشم تا براش دارو بخرم.
– منو میبری پیش مادرت؟
دخترک چشمهایش برق زد. بساطش را جمع کرد و گلبانو را به خانهاش برد.
***
گلبانو هر روز به خانهی دخترک سر میزد. روزی که طبیب گفت دیگر جای هیچ نگرانی نیست و حالش کاملا خوب شده، گلبانو به بازارچه رفت. نخود، لوبیاو عدس خرید. سبزیِ آش از باغچه خانهشان چید. رشتهی آش درست کرد. صبحِ فردای آن روز، شروع کرد به پختنِ آشِ رشته.
گلبانو نذر کرده بود حالِ مادرِ دخترک خوب شود. حالا وقتِ ادای نذر رسیده بود.