خاطرات یک باران زده

بسم الله النور

ElhamBanoo.Com

آفتاب با همه شدتش میبارید. از ابر کوچولو خواستم که ببارد. تا حالا با ابرها حرف زده اید؟ خواسته اید که ببارند؟ من حرف زدم و بارید. اصلا بگذارید از اولِ اولش برایتان تعریف کنم.

.

.

بین خواب و بیدار بودم که اذان گوشی ام پخش شد. انگاری خواب میدیدم باران شدیدی میبارد و من از دور مسجدی را به تماشا ایستاده بودم که از گلدسته هایش آوای اذان انتظارِ کاظم زاده می آمد. ولی میدانستم که خواب هستم و این صدای اذان صبح است که از گوشی ام برخاسته و باید بلند شوم و وضو بگیرم. اما همچنان خواب بودم ومسجد را نگاه میکردم.
یک آن به خودم آمدم و بیدار شدم. هوا کمی روشن شده بود. حس روزهای ابری را داشتم. پرده را کشیدم بالا و آسمان را نگاه کردم. کمی آبی شده بود. گوشی ام راچک کردم و بعد ساعت را. هنوز تا طلوع آفتاب مانده بود. وضو گرفتم و نماز خواندم و حس نماز خواندن در یک روز ابری و بارانی داشتم. پرده را کشیدم پایین و دراز کشیدم. اما خوابم نمیبرد. با خودم فکر کردم چقدر خوب میشود باران ببارد.
هوا کاملا روشن شده بود. کنار پنجره آمدم و پرده را کشیدم بالا. آفتابی شده بود. دلم قدم زدن خواست. لباسم را عوض کردم و از خانه زدم بیرون. در میان گلهای جدیدی که توی پارک کاشته بودند قدم زدم. آفتاب با همه شدت میتابید.
نگاهی به آسمان کردم و  دنبال ابرها گشتم. تکه ابری کوچک و تنها، آن سمت آسمان نشسته بود. گفتم آهای ابر کوچولو، قصد نداری بباری؟ میدانم هنوز آذر نیامده و اجاره باریدن نداری. میدانم اگر بباری هنوز به نیمه راه نرسیده، خورشید با آن آفتاب سوزانش، همه را بخار میکند. ولی تکلیف دلِ باران نزده ی من چه میشود؟ همه دوستانم خبر از بارش ابرهای شهرشان می آورند. تازه خیلیهایشان از باریدنهای طولانی گله دارند. نمیشود به دوستانت بگویی به اینجا بیایند و به تو کمک کنند تا آسمان را ابری کنید وبعد ببارید؟ لباسهای زمستانی ام گوشه کمد اتاقم، دارند میپوسند. برف و تگرگ که نمیخواهم. میدانم اگر بخواهم هم نمیباری. فقط چند قطره باران میخواهم. چند قطره باران بشیند روی گونه هایم دستهایم. نمیباری ابر کوچولو؟ چشمهایم را ببین. اگر نباری، چشم های من میبارند. دوست داری چشم هایم آنقدر ببارد که همه شهر را سیل بردارد؟
اما نه، انگاری ابر کوچولو حواسش جای دیگری بود و به حرفهای من گوش نمیداد. سرم را پایین انداختم و به سمت خانه رفتم. هنوز ۱۰ تا قدم برنداشته بودم که حس کردم قطره ای روی پیشانی ام نشست. دستم را روی پیشانی ام کشیدم. واقعا یک قطره بود. بالای سرم را نگاه کردم. ابر کوچولو درست بالای سر من بود. قطره ی دیگری روی دستم نشست. باورم نمیشد. رهگذری از کنارم گذشت و دست به پیشانی اش کشید و به آسمان نگاه کرد. پرسیدم:« ببخشید خانم، باران بود؟» خانم رهگذر با تردید با پاسخ داد:« به گمانم»
به راهم ادامه دادم و هر چند ثانیه یک قطره روی دست و صورتم مهمان میشد. انگاری هر جا میرفتم، ابر کوچولو با من می آمد. ایستادم و گفتم:« واقعا داری میباری؟ قطره قطره؟» قطره ها شدت گرفتند و نم نم های پی در پی روی صورتم میباریدند. یک آن دیدم از گوشه گوشه ی آسمان ابرها حرکت می کنند به سمتِ ابر کوچولو. چند دقیقه ای بعد، همه آسمان شهر پر شده بود از ابرهای کوچک و بزرگ. آسمان آبیِ شهر پنبه پوش شده بود؛ سفیدِ سفید.
یک دفعه صدای رعد در آسمان شهر پیچید و برقی زد. ابرها یکی پس از دیگری باریدند. ابر کوچولو هم درست بالای سر من میبارید. آنقدر باریدند که خیسِ باران شدم.
باورش سخت است. باران واقعی آن هم درست توی این گرما و با آن خورشیدی که اول صبح با شدت میتابید. شاید ابر کوچولو دلش به حال دلِ باران نزده ام سوخت و از خدا اجازه باریدن خواست. لابد خدا هم دلش پر میزده تا خنده ی بنده اش را زیر باران ببیند. کسی چه میداند؟
.
پی نوشت: آنچه خواندید چیزی بین خیال و واقعیت بود. به چشم یک داستان ببینیدش.