عهد
چند تیر، در جای جایِ بدنش جا خوش کرده بود و خون از دست می داد.
.
.
چند تیر، در جای جایِ بدنش جا خوش کرده بود و خون از دست میداد. همه ی کودکی و نوجوانی اش از جلوی چشمش میگذشت. ناگاه خود را در هیئت محلهشان دید. همان روزی که از آقا سید، کلید دارِ حسینیه محل، قول گرفته بود که شب تاسوعا خودش عَلَم را به دوش بکشد و در میدان کوچک محل بچرخاند. رسم هر ساله ی شب تاسوعا بود. آقا سید به این سادگیها راضی نمیشد. سن کم و جثه ی کوچکش را بهانه میکرد. ولی بالاخره رضایت آقاسید را جلب کرده بود.
صدای تیراندازی و انفجار، روحش را بین حال و خاطراتش در رفت و آمد ساخته بود. دوست همرزماش خود را به بالینش رساند . نگاهش به خونِ جاری از بدنش افتاد و غریبانه « یا ابالفضل» گفت.
«یا ابالفضل» گفت و عَلَم را بلند کرد. عَلَم را از حسینیه بیرون آورد و راه کوچه تا میدان کوچکِ محل را در پیش گرفت.به میدان که رسید؛روضه خوان گفت:
امام حسین (علیه السلام) وقتی کنار بدن علی اکبر می آمد، عباس کنار خیمه ها بود. وقتی کنار بدن مسلم بن عوسجه می آمد، عباس کنار خیمه ها بود. امام حسین (علیه السلام) مطمئن بود خیمه هایش محافظت می شود. اما زمانی که کنار بدن عباس آمد دیگر کسی نبود از خیمه ها محافظت کند… «تَرْفَعُوا بَیْنَهُ و بَیْنَ الْخِیامِ مُتَقَسِّماً»؛ یعنی یک قدم جلو می رفت و بر می گشت خیمه ها را نگاه می کرد. نگاهش را تقسیم کرده بود. یک نگاه به علقمه و یک نگاه به خیمه ها. (۱).چطور بگویم از اینجا به بعدش را؟ چه بگویم از عقیله بنی هاشم و بیبی ها؟ بی ابالفضل و بی محافظ شده بودند.»
صدای گریه ی هیئتی ها بلند شد. آقا سید دستی به شانهی او زد و او علم را بلند کرد و دور میدان به حرکت در آورد. هیئتی ها پشت سرش به سر زنان میگفتند:« اَلا العباس واویلا… حسین تنهاست واویلا… دل زینب گریونه، اَلا العباس واویلا»
«میشنوی صدامو؟ چشاتو باز کن. تورو خدا باز کن. میخای منو تنها بزاری رفیق نیمه راه؟» دوست همرزماش او را به پشت میدان جنگ کشانده بود و منتظر کمکهای امداد بود. چشم هایش را باز کرد و با زحمت گفت:« اون شبِ تاسوعا که زیر عَلَم افتادم زمین، یادت میاد؟» لبخند زد و چشمهایش را بست.
عَلَم را دور میدان میچرخاند و حرف روضه خوان و صدای هیئتی ها مدام در سرش تکرار میشد:« بی ابالفضل و بی محافظ شده بود… حسین تنهاست واویلا… دل زینب گریونه». حالش دگرگون شد. ناگهان پاهایش سست شد و زانوهایش خم. به زمین افتاد. سرش پایین انداخت و به پهنای صورت اشک ریخت. آقا سید علم را از دستش گرفت، کنارش نشست و گفت:« پسر خوب، گفتم که علم سنگینه و جثه ات کوچیک.» سرش را بالا آورد. آرام، طوری که فقط آقا سید و بغل دستیاش میشنیدند، گفت:« نه آقا سید نقل این حرفها نیست، زیر همین علم، یه عهد بستم. یه عهد مردونه با علمدار کربلا»
دوست همرزماش صدایش زد و گفت:« آره یادمه. گفتی یه عهد بستی. اما هیچوقت از اون عهد حرفی نزدی… میشنوی صدامو؟ از عهدت بگو… تو رو خدا چشاتو باز کن و نخواب. با من حرف بزن تا خوابت نبره » چند سالی از آن عهد گذشته بود و حالا جوانی رشید بود با هیکلی مردانه. چشمهایش را باز کرد و به گوشه ای خیره شد. لبخندی زد و با زحمت گفت:« شیعه غیرت داره. خداروشکر تا آخرین نفس سر عهدم موندم.» گویی کسی را میدید. به زحمت دستش را به نشانه ادب و سلام، روی سینه اش گذاشت و گفت:« کلنا عباسک یا زینب» و چشم هایش را برای همیشه بست.
دوست همرزماش سرش را بوسید و گفت:« شهادتت مبارک، مدافع حرم»
پی نوشت:
(۱) متنی که برای روضه خوان نوشتم، بخشی از روضه خوانی حجت الاسلام دکتر رفیعی است.