به یادِ منصوره

بسم الله النور

ابتدایی که بودم، دوست داشتم قاری قرآن شوم. از آنهایی که دستشان را روی گوششان میگذارند و با صوت و لحن میخوانند. یک ضبط صوت مشکی دو کاسته داشتیم. سوره های کوتاه جزء سی را که بلد بودم، با صوت عبدالباسط گوش میدادم و بعد سعی میکردم شبیه او بخوانم و صدایم را روی کاست خام ضبط میکردم. وقت و بی وقت تمرین میکردم. بچه بودم. کاری نداشتم به اینکه بقیه میخواهند بخوابند و یا استراحت کنند. کلید رکورد را میزدم و با صدای بلند میخواندم:” بیسسسسمیییلااهی رررحمااااان رحیییم”
خاطره ای شده این ماجرا که تا الان هم هروقت با برادر و خواهرها دور هم جمع میشویم، به یاد آن روزها می افتیم و میخندیم.
سال اول یا دوم راهنمایی، معلم قرآن، قرآن را از وسط باز میکرد و هر صفحه ای که می‌آمد، میگفت بخوانیم. به تعداد غلطهایی که داشتیم، نمره از امتحان شفاهی پایان ترم کم میکرد. آن زمان من فقط جزء ۳۰ را حفظ بودم و روان میخواندم. آن هم بخاطر تکرار مدام بود، طوریکه به کلمات نگاه نمیکردم و میخواندم. حفظ کردنم شنیداری بود. وقتی شیوه امتحان گرفتن معلم قرآن را دیدم، استرس گرفتم. من همیشه عجول بودم. در خواندن هم عجول بودم. مخصوصا قرآن خواندن. فکر میکردم کلمه ها را باید تند تند خواند. برای همین برای بزرگترها فقط جزء ۳۰ را میخواندم که بلد بودم. دوست نداشتم وسط خواندنم مدام غلطهایم را بگیرند. به «منصوره» گفتم:« من فقط جزء ۳۰ رو میتونم خوب بخونم، بقیه قرآن برام سخته» منصوره یک راه حل به من یاد داد. راه حلی به ظاهر ساده ولی در زندگی من تحول ایجاد کرد. گفت: «وقتی شروع کردی به خوندن بسم الله الرحمن الرحیم، رحیم را کمی بکش بگو رحیییییم. توی این فاصله به دوتا کلمه بعدی نگاه کن تا آشنا شی باهاش و بعد که فهمیدی چطور باید بخونی، همون دوتا کلمه رو بخون و همینطور که داری میخونی، دوکلمه بعدی رو نگاه کن‌.»
با روشی که منصوره به من یاد داد، صبور بودن هم یاد گرفتم. از آنجا به بعد قرآن خواندن برایم شیرین شد. با همین روش، قرآن را بدون غلط ختم کردم و جزء اول و ۲۹ قرآن را بدون کمک نوار قرآن حفظ کردم. چون یاد گرفته بودم چطور بخوانم. انقدر خواندم و تمرین کردم که همه قرآن برایم روان شد. قرآن شد رفیق روزهای شادی و غمم. شد قرار بیقراریهایم. حالا دلم که میگیرد، مثل معلم قرآن، چشمهایم را میبندم و زیر لب دعا میخوانم و قرآن را باز میکنم و هر جایی از قرآن که باشد، روان میخوانم.
دیشب به این قرآن جلد سیاه فکر میکردم. همراه عزیزم که از ۲۳ سالگی همه جا با من است. همه جا، همه مسافرتها. چون اولین قرآن متعلق به خودِ خودم است و به نام خودم. صبحم با گشودنش آغاز میشود و روزم را نورانی میکند.
دیشب به یاد منصوره هم افتادم و داستان دوستیِ من و قرآن. شب جمعه بود. مثل همه شب جمعه ها، برایش «یس» خواندم. اما دیشب با حال و هوای دیگری خواندم برایش.
آخرین باری که او را دیدم، ۹ سال پیش بود. درست همان وقتهایی بود که تازه با این قرآن جلد سیاه آشنا شده بودم. بعد از آن دیگر هم را از نزدیک ندیدیم؛ و من دوست داشتم یکبار دیگر ببینمش و برایش از دوستی‌ام با قرآن بگویم و تشکر کنم بخاطر راه حلی که پیش پایم گذاشت.
اما این فرصت هیچوقت پیش نیامد و نمی آید…
هروقت دلتنگش میشوم، با خودم میگویم:« خدا آدم خوبها را زود میبرد از این دنیا.»
منصوره عزیزم، دوست و همکلاسیِ دوازده سالِ مدرسه، روحت شاد.
ممنون میشوم برای شادیِ روحش، فاتحه بخوانید.