ما از آنِ الله هستیم و به سوی الله بازمی‌گردیم

بسم الله النور

 

از ترسِ این کرونای لعنتی، کمتر به عزیزان‌مان، بزرگترهای‌مان، برکتهای زندگی‌مان سر زدیم که مبادا ناقل باشیم. چندباری از ترس اینکه نکند باعث بیماری‌شان شویم، آنقدر با احتیاط رفتیم که هنوز از دیدارشان سیر نشده، خداحافظی کردیم.

چه می‌دانستیم تقدیرمان چیست؟ چه می‌دانستیم درست در این سالِ بلا، عزیزِ دلمان مسافرِ آن دنیا می‌شود و ما را ترک می‌کند.

عزادار شدیم و حسرت همه روزهایی که احتیاط کردیم و سر نزدیم به دلمان ماند.

عزادار شدیم و غصه نشنیدن آخرین کلام، ندیدنِ آخرین لبخند، آخرین نگاه و همه آخرین‌ها به دل‌مان ماند.

آخرین صحنه‌ای که در ذهنمان ثبت شد، چهره‌ای آرام و نورانی، تنی راحت و آسوده دراز کشیده روی تخت بود.

و من مدام توی دلم تکرار می‌کنم:

کاش زودتر از اینها می‌شناختمتان. شش سال برای من خیلی کم بود. برای منی که طعم داشتن پدربزرگ و مادربزرگ نچشیده بودم، برای من که همیشه در حسرت نشستن پای حرفهای پدربزرگ بودم، برای من که خدا به طور معجزه‌آسایی در ۲۷ سالگی، مرا صاحب یک پدربزرگِ فوق‌العاده‌ای کرد که در خواب هم نمی‌دیدم، برای من خیلی کم بود.

پدرجونِ خوبم، شما فوق العاده بودید و من غبطه می‌خورم به همه‌ی نوه‌ها و عروس‌هایی که سالها قبل از من در کنارتان بودند و خاطرات بیشتری از شما دارند. من هیچ‌وقت هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم همچه روزی برسد.

به بابا گفتم: منو توی این شهر سپردید دست پدرجون. حالا که بی پدرجون شدم چی میشه؟

بابا گفت: پدرجون هم تو رو سپرده به امام رضا و خودش هم رفت پیش امام رضا.

خوش بحالتان پدرجونِ مهربانم. در این دنیا یک عمر خادم‌شان بودید و در آن دنیا مهمان‌شان.

و چه زیبا «انا لله و انا الیه راجعون» را به من نشان دادید

بودنتان پر از برکت بود برایم و رفتنتان پر از تلنگر و درس

تا ابد دوستتان دارم و به یادتان هستم.