هر کَس ز علی دم بزند…

بسم الله النور

 

۱-

من نماینده (مبصر) اتوبوس بودم. مدرسه ما تنها مدرسه ایرانی در شهر بود. دانش آموزان از پیش دبستانی تا پیش دانشگاهی حضور داشتند. (شاید بعدها درباره مدرسه بیشتر نوشتم.)با شروع سال تحصیلی، لیست افرادی که توی اتوبوس شماره یک بودند را از ناظم مدرسه میگرفتم. غالبا همانهایی بودند که سالهای قبل هم با همین اتوبوس رفت و آمد داشتند. باید صندلیهایشان را مشخص میکردم که به ترتیب پیاده شدن طوری که نظم اتوبوس به هم نریزد، بنشینند و در عین حال همکلاسیها و دوستها در کنار هم باشند. کنترل فضای اتوبوس و جلوگیری از سر و صدای بچه ها به عهده من بود. سوم دبیرستان که بودم، دو خواهر دوقلو کلاس اول ابتدایی به جمع ما اضافه شدند. اهل افغانستان بودند. یک بار وقتی به ایستگاه همیشگی نزدیک خانه شان رسیدیم، آنها خوابشان برده بود. آن سمت هم پدربزرگشان منتظرشان ایستاده بود. صدایشان زدم:« خواهرا…. دو قلوها… کوچولوها… افغانیها!» دوقلوها بیدار نشدند و همزمانی که کلمه « افغانیها» از دهانم خارج شده بود، پدربزرگِ بچه ها وارد اتوبوس شده بود. بیدارشان کرد و دستشان گرفت و دخترها را به بیرون از اتوبوس هدایت کرد و بعد به سمت من برگشت و گفت:« من افتخار میکنم که افغان هستم و با شرافت زندگی میکنم.»

نوعی احساس انزجار شدیدی نسبت به خودم در وجودم جوشید. با اینکه من به قصد تحقیر و تمسخر آنها با نام ملیتشان صدا نزدم و اصلا منظورم آن چیزی نبود که پدربزرگ بچه ها برداشت کرده بود اما از خودم بدم آمد. چند روزی بعد از آن ماجرا از بچه ها خبری نبود. از راننده پرسیدم. گفت بعد از آن ماجرا پدربرزگ به مدرسه رفته و پرونده بچه ها را برداشته و آنها را در یک مدرسه انگلیسی ثبت نام کرده است.

۲-

لباس مخملی نداشت. سبز مخملی را خیلی دوست داشت. برای عروسیِ برادرش، یک لباس مجلسی سبز مخملی دوخت. خیلی زیبا و شیک بود. خیلی خوب به اندامش نشسته بود و هماهنگ شده بود. شاید اگر همان را کس دیگری میپوشید، انقدر زیبا و باوقار به چشم نمی آمد. همین باعث شده بود حسِ حسادت عده ای را برانگیزاند. وقتی برای سلام و خوشامدگویی پیششان رفت، آنها لباسش را مسخره کردند. یکی از خانم ها گفت:« چرا برای عروسی داداشت لباس زنای افغانی رو پوشیدی؟» و بقیه زدند زیر خنده!

۳-

آن روز حرم بیشتر از وقتهای دیگر زائران هندی و پاکستانی داشت. همیشه زیارت پاکستانی ها و هندیها نظر و توجهم را جلب میکند. نوعی خلوصِ واقعی در زیارتشان وجود دارد. زبانه های عشقشان به امام رئوف چنان هویداست که آدم عادی مثل من غبطه میخورد به شدت علاقه شان به اهلبیت. داخل حرم روی یکی از پله های در ورودی به سمت صحن انقلاب نشسته بودم و گروهی از پاکستانی ها را مشاهده میکردم. نرده ای زنها و مردها را از هم جدا کرده بود اما از دو سمت کنار هم ایستاده بودند. یکی از آقابان زیارت امین الله میخواند. بقیه در نهایت ادب و تواضع رو به سمت ضریح ایستاده بودند. چقدر زیبا بود. چقدر زیارتشان خواستنی بود. زیارت امین الله که تمام شد، صلوات خاصه را خواند. همگی انگشت اشاره شان را به سمت ضریح گرفتند. نمیدانم چه مفهومی داشت برایشان اما باز هم در نهایت ادب و تواضع. اشکهایشان که جاری شد، از دیدن اشکهایشان، اشکهایم جاری شد. کاش من یک دهم محبت و علاقه ای که اینان به اهلبیت دارند، در دلم میجوشید تا اینچنین با معرفت و با عشق و سوز زیارت میکردم.

با همین حال و هوا و مرور چهره هایشان، سوار اتوبوس شدم تا به سمت خانه برگردم. دو تا خانم بلند بلند صحبت میکردند. حتی اگر نمیخواستم به مکالماتشان گوش دهم نمیتوانستم. یکی از خانم ها دستکش به دست و ماسک به زیر چانه، گفت:« وای چقدر پاکستانی و هندی اومده بودند. حالم بهم خورد. میخاستم برم دستم به ضریح برسونم اما انقدر اینا بو میدادن و دستاشونو به ضریح میکشیدند، نرفتم جلو که مریضی نگیرم.»

۴-

آخر مجلس عزاداری، خانمها دور هم جمع شدند که سبزی آش پاک کنند و برای فردایش آش نذری بار بگذارند. یکی از خانم های مسن از صاحبخانه پرسید که چطور با همسایه های عربتان کنار می آیید؟ و دلیلش هم این بود :« عربا همشون … و کثیفند.» من نمیدانم چه تصویری از چه نوع اعرابی در ذهن آن خانم نقش بسته بود که همه را با هم میسوزاند، اما قلبم به درد آمد که اینها را پای سبزیِ آش نذری به زبان آورد. چنان خود و نژادش را طاهر و پاک میدانست و نگاه تحقیرآمیزی به اعراب داشت که فضا را با دیدگاهش مشمئزکننده کرده بود.

۵-

حادثه ای در فرانسه رخ داد. همه متاثر شدند. در تهران، جلوی سفارت فرانسه شمع روشن کردند. ابراز همدردی کردند. و باز هم حادثه های دیگری در اروپا رخ داد. و باز هم جماعتی ابراز همدردی و انساندوستی کردند.

اما چهارسال است که در یمن کودکان بیگناه کشته میشوند. وبا و مریضی و سوءتغذیه جان مردم را میگیرد. تصویرِ کودکانی که پوست تنشان به استخوانشان چسبیده قلب هر آدمی را به درد می آورد، ولی همانها که جلوی سفارت فرانسه شمع روشن کردند هیچ عکس العملی نشان ندادند. چون اینان عرب هستند با مو و چشم ِ مشکی و برای آنان بی کلاسی است اگر درباره شان حرفی بزنند!

۶-

توی مترو ایستاده بودم. دو تا خانم درباره مسافرت های اروپایی شان با هم صحبت میکردند. بحثشان به میزان شادیِ مردم دنیا و مقایسه کیفیت زندگی ها رسید. یکی از خانم ها گفت:«ایرانی جماعت همه افسرده اند. باید برن اروپا یکم شاد بودن را یاد بگیرند.» نگاهش به من افتاد. با اشاره سر، دوستش را متوجه من کرد و گفت:« چادر سیاه که میپوشن هیچ، زیرش هم  لباس و روسری سیاه میپوشن. همش سیاه سیاه سیاه.» قطار به ایستگاه مورد نظرم رسید. قبل از پیاده شدن به آن خانم لبخند زدم و گفت:« سیاه پوشیدم چون شهادتِ امامِ اولمه. وگرنه کیه که از رنگ شاد خوشش نیاد ولی هر چیزی جای خودش!»

**********

 

خداوند در سوره مبارکه الحجرات آیه ۱۳ میفرمایند:
یا أَیُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقناکُم مِن ذَکَرٍ وَأُنثىٰ وَجَعَلناکُم شُعوبًا وَقَبائِلَ لِتَعارَفوا ۚ إِنَّ أَکرَمَکُم عِندَ اللَّهِ أَتقاکُم ۚ إِنَّ اللَّهَ عَلیمٌ خَبیرٌ﴿۱۳﴾
ای مردم! ما شما را از یک مرد و زن آفریدیم و شما را تیره‌ها و قبیله‌ها قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید؛ (اینها ملاک امتیاز نیست،) گرامی‌ترین شما نزد خداوند با تقواترین شماست؛ خداوند دانا و آگاه است!

قرآن به ما یاد می دهد که فراتر از ملیت بیاندیشیم. نه اینکه بر اثر خودبرتربینی و نژادپرستی، کم کم به بی هویتی و غربزدگی برسیم!

ما داعیه دار مجموعه ای هستیم که نگاهش به فراتر از ملیت است. مجموعه ای که بر اساس انگیزه الهی شکل گرفته و کلمه تقوی پایه ی محکم آن است. اینگونه است که حیدریون و فاطمیون و زینبیون و حزب الله و انصارالله و حشدالشعبی با ملیتهای متفاوت در زیر یک پرچم قرار میگیرند و با الگوبرداری از مکتب عاشورا، همه را بر اساس ارزش های انسانی (و نه رنگ پوست و چشم و نژاد) میسنجند.

روزی آنان بر گرد امام زمانشان می آیند و زمین به وارثان حقیقی خود میرسد و  در این بزم کسی مقرب تر است که تقوی بیشتری دارد.

 

 

پی نوشت:

این پرچم شیعه ست که بر قله ی دنیاست
هر کس ز علی دم بزند هموطن ماست