چرا نمینویسم؟
بسم الله النور
گهگاهی پیامی دریافت میکنم از خوانندههای وفادار این وبلاگ. گله دارند که چرا نمینویسم. شرمندهشان میشوم. مخصوصا وقتی میفهمم به اینجا سر میزنند و با مطلب جدید روبرو نمیشوند. لازم دیدم در این باره بنویسم که « چرا نمینویسم؟»
اما شاید بهتر باشد اول بگویم که چرا مینوشتم؟
شاید بعد از پاسخ به این پرسش، علت ننوشتنم بهتر پذیرفته شود.
معلمهای دوران ابتداییام همیشه شاکی بودند چرا دفتر مشقم را سیاه میکنم. شکایتم را پیش مادرم میبردند که مشق اضافی مینویسد. آنها نمیدانستند من به نوشتن علاقمند شده بودم.
کمی بزرگتر که شدم، مشق نوشتن ارضایم نمیکرد. دفترهای طرحدار و خوشبو خریدم و هر چه به ذهنم میرسید، مینوشتم.
کمی بزرگترتر شدم، در مسابقات نوشتاریِ مدرسه شرکت کردم.
تا اینکه اول دبیرستان (سال ۸۱) با وبلاگنویسی آشنا شدم و من خوشم آمد، از اینکه من مینوشتم و عدهای ناشناس میآمدند نوشتههایم را میخواندند و نظر میدادند. ( البته منهایِ آن پیامهای تکراریِ «وبلاگ خوبی داری. به وبلاگ منم سر بزن» )
در سرویسهای وبلاگنویسی متعددی نوشتم، گاهی با نام حقیقی و گاهی مخفیانه.
کم کم دوستانِ مجازی زیادی پیدا کردم و من در جمعشان قرار گرفتم.
دورهای از راه رسید که نالیدن مُد شد. هر کسی از راه میرسید از کوچکترین چیزها گلایه داشت و از زمین و زمان و کل زندگی و اصل وجودیاش شاکی بود. این مدل تفکر و رفتار، نوعی روشنفکری در آن زمان به حساب میآمد و اگر کسی نمینالید، منزلتی نداشت. من کم کم داشتم شبیه آنها میشدم ولی یک خصلتم خیلی زود به دادم رسید. اینکه دوست ندارم برای پذیرفته شدن، به هر بهایی همرنگ جماعت شوم. از طرفی حس خوبی نداشتم که همه تمرکز و حواسم را بگذارم به نیمه خالی زندگیام تا حرفی برای گفتن پیدا کنم.
پس رسالت خودم در نوشتن پیدا کردم. چیزهای کوچک و حتی بیاهمیت پیرامونم که لبخند به لبم میآوردند را سوژه نوشتنم قرار دادم. این دیدگاه آنقدر روحیهام را تقویت کرد که با شکرگزاری آشنا شدم. برای خاطر شکرگزاری از خدای بیهمتا، نگاه جدیدی به زندگی پیدا کردم که ثمرهی آن را تا همین لحظه هم میبینم.
بابت این تغییر مسیر از جادهای که دیگران میرفتند، منتقدهای زیادی پیدا کردم و حتی حرفهایی شنیدم که به دوستیشان شک کردم. اما ناامید نشدم و راهم را ادامه دادم. وقتی میدیدم کسانی میآیند و مطالبم را میخوانند و حس خوب نسبت به خود و زندگیشان پیدا میکنند و آنها هم به دنبالِ قشنگیهای پیرامونشان هستند، مصممتر میشدم برای نوشتن. یافتههای روزانهام از نگاه جدیدم، سوژه پستهای جدید وبلاگ میشدند.
در همان دوره اتفاقات عجیب و غریب و دردناک برایم رخ داد ( به عنوان مثال ابتلای مادرم به سرطان سینه) اما همین نگاه و شکرگزار بودن، به دادم رسید که کم نیاوردم. خیلیها به طعنه گفتند بیخیال و الکی-خوش هستم، بی غم و غصه خطابم کردند حتی مرفه بیدرد. لبخند دائمی روی لبم برایشان آزاردهنده بود ( همچنان که هنوز هم) و متهمم کردند به اینکه درکی از مشکلات زندگی ندارم و خیلی سطحی فکر میکنم. اما من باز هم لبخند زدم و از زیباییها و نعمتها نوشتم. با هر توجه و نوشتهای شاکرتر شدم و در اثر این شاکر بودن، عاشق شدم. عاشقِ خالق مهربانی که گویی دنیا را برای رشد و تعالی من خلق کرده؛ از علف ضعیف و نازکی که خودش را از لابلای سنگفرش کوچه بالا کشیده بود تا آسمان پر ستاره.
تا اینکه به خودم آمدم و دیدم همه جا پر شده از این نوع نگاه. اشتباه بردداشت نشود. هرگز مدعی نیستم که من پدیدآورنده این نگاه بودم. نه! وبلاگ و نوشتههای من آنقدر مخاطب ندارد که بخواهد انتشار دهنده تفکر و نگاهی باشد. این اتفاق دیر یا زود میافتاد. مردم در اثر شنیدن نالههای تکراری و خسته کننده و بی هدف و غیرواقعی اطرافیانشان خسته شده بودند. اما مشکل اینجا بود که این نگاه جدیدی که در مقابل نالیدنها شکل گرفت بیشتر روی لذت و لذت بردن متمرکز بود و کمکم هر کس یک کارشناسِ «لذت بردن از زندگی و قشنگیهای آن» شد و دستورالعملهایی برای دیگرانی که همسطح خودشان بودند، صادر میکردند. عاقبت شکرگزاری هم مُد شد و این اتفاق مبارکی بود اما این شکرگزاری سمت و سوی عرفانهای ساختگی به خودش گرفت.
به خودم نگاهی انداختم. دیدم من هم دارم توصیه و دستورالعمل برای خواننده هایم میدهم. از خودم بدم آمد. با اینکه دانشجوی رشته روانشناسی بودم و حرفهای زیادی در اثر مطالعه و تجربه، برای گفتن داشتم اما باز داشتم همرنگ جماعتی میشدم که حاصل جو ایجاد شده در فضای مجازی و حتی جامعه بودند. دقیقتر شدم. دیدم این نوع نگاه که نتیجهاش لذت محض و خوشی صرف است، با عقاید من در تضاد است. حتی با شکرگزاری من در تضاد است. ما به این دنیا نیامدهایم لذت ببریم و هرکس لذت بیشتری ببرد، برندهتر باشد. اصلا لذت صرف بدون کم و کاستی، بدون اندوه در کنارش، بیمعنی است. اگر همه این نعمت ها آفریده شده که بشر فقط لذت ببرد و به رشد و تعالی نرسد، چه ساختار بیهودهای است این دنیا. اما همان خدایی که شکرگزارش بودم، با قرآنش و حرفها و سیره پیامبرش و آل او به دادم رسید. پس کم حرف شدم.
از طرفی خسته شده بودم از حرفهای بدون مخاطبی که مینوشتم اما این حرفها صاحبدار میشدند و ماجراهایی حتی در دنیای واقعی میآفریدند. عزیزی میگفت: « حرفتو بنداز زمین، صاحبش میاد جمعش میکنه، حتی اگر نشناسیش» و در این مدت این نصیحت را با همه وجود درک کردم. اما طاقت فرسا و فرسایشی بود. پس کم حرفتر شدم.
کم حرفی باعث شد توجهم را به خودم بیشتر کنم و خودم را بیشتر زیر نظر بگیرم. البته یک عامل دیگری هم در این امر کمکحالم بود. افراد عیبجویی که وجود پر عیب و نقص خود را نمیدیدند اما برای من و امثال من عیب و ایراد میتراشیدند. مثل لقمان که از بیادبان درس ادب آموخت و هر کاری که از آنها سر میزد و در نزدش زشت میآمد، دوری میکرد؛ من هم از عیبجوها درس خودشناسی آموختم.
یک دفعه به خودم آمدم دیدم حرفی برای گفتن ندارم. البته اینجا خیلی پرحرفی کردم و تلافی این مدت کم حرفی را یکجا درآوردم. اما با همه اینها اول راه هستم.
اما هر عاشق قلمی میداند که زمین گذاشتن قلم مثل مرگ است.
من هم زمین نگذاشتهام
در یک جایِ بی نام و نشان و بدون هوادار مینویسم
که نمیرم…
اما حرفهای قابل اعتنایی نیست
اسمش را میگذارم “تمرینِ نوشتن”
که یادم نرود… که قلمم خشک نشود
که برای وقتی که حرفی برای نوشتن پیدا کردم، انگشتانم یادشان باشد چه کنند.
گاهی در دفترهای شخصیام
و گاهی در یک آدرس مخفی…
شاید روزی که با خودم کنار آمدم و فهمیدم چندچند هستم، آدرس آنجا را هم معرفی کردم.
اما نمیگذارم چراغ این خانه برای همیشه خاموش بماند.
هرازگاهی میآیم چیزکی مینویسم.
شما هم هر از گاهی سر بزنید.
هر روز سر نزنید
شرمنده می شوم.