من و جدایی از این آستان خدا نکند

بسم الله النور

میگفتم:« طوری برنامه سفر بریزیم که حتما سال تحویل مشهد باشیم. میخواهم برکت امسالم را در حرم از خودِ آقا بگیرم.» چه میدانستم قرار است یک ویروس، این دلخوشی را از من بگیرد.

من خوب میدانم که در و دیوار حرم بواسطه جسم پاک و نورانیِ امام رضا که در آنجا مدفون هستند، متبرک شده وگرنه سنگ و در و دیوار به خودیِ خود هیچ برتری ندارد و حاجت نمیدهد. من خوب میدانم که حتما نباید کنار ضریح بایستم و سلام بدهم تا امام رضا علیه السلام جوابِ سلام را بدهند و پای حرفهای دلم بنشینند بلکه هربار در هر کجا که من به یادشان می افتم و دلم برایشان پر میزند، ایشان جواب سلامم را میدهند و حتی شاید زودتر از من سلامم گفته باشند، چراکه سبقت در سلام کردن از سنت رسول الله است. من خیلی خیلی خوب میدانم که مردم بواسطه ائمه سریعتر از خداوند شفا میگیرند، حاجتشان برآورده میشود، و غیر ممکنها برایشان ممکن می شود. من معنی توسل را خیلی خوب میدانم. این را وقتی فهمیدم که پدرم راضی نمیشد با جمعی از فامیل به مشهد بروم. هجده ساله بودم. شب شهادت امام موسی کاظم بود. خلوت کردم و روضه ای گوش دادم. اشک ریختم و از باب الحوائج خواستم برایم دعا کنند تا خدا دل پدرم نرم کند و پدرم اجازه دهد راهی شوم و برای اولین بار زائر حرمشان باشم. با دلِ شکسته گفتم خیلی خجالت میکشم که منِ بچه شیعه ی ایرانی، تابحال به زیارت امام رضا نرفته ام. من در کاظمین نبودم و خودم را به ضریح متبرک امام موسی کاظم (ع) نچسبانده بودم و در زیر گنبدشان این حاجتم را نخواسته بودم، بلکه کیلومترها دورتر در اتاق خودم، تک و تنها نشسته بودم و با امامم صحبت کردم. از اتاق که بیرون آمدم، پدرم بدون هیچ مقدمه ای گفت:« وسایل ضروریتو بردار که اینا فردا صبح راه میوفتن.جا نمونی.»

چند روز بعد، عید مبعث، گنبد طلایی در قاب نگاهم نشست؛ رویایی و باور نکردنی. با خودم گفتم کاش آخرین عید مبعثی نباشد که اینجا زائرم. با اولین زیارت، مهر امام رئوف در دلم پررنگ تر شد و علاوه بر وجودِ عزیزشان، عاشق گنبد و بارگاه و صحن و سرایشان شدم، آرامشی یافتم بی مانند؛ و تا سالها بعد از این اولین دیدار، در حسرت دوباره زیارت بودم و با اینکه خیابان خیابان شهر و موج موج دریا، دور بودم اما لطف امام رضا شامل حالم شد و تقدیرم اینگونه رقم خورد که همسایه و مجاور حضرت شوم و عید مبعث های زندگی ام را در حرم جشن بگیرم. اما ماجرا وقتی غم انگیز می شود که عید مبعث باشد، مشهد باشم، درهای حرم بسته باشد و عقل و شرع حکم کند در خانه بمانم.

افتخار و برگ برنده ی من این است که زائر حرم امام رضایم هستم و اگر روزی بی دیدارِ او آغاز کنم، گویی چیزی در زندگی ام کم داشته باشم. من به حرم می‌روم، نه به خاطر اینکه صحن و سرای حضرت خلوت نشود؛ نه به خاطر اینکه امام، غریب و تنها نماند؛ نه به خاطر اینکه تصورم این باشد که امام فقط در حرم حضور دارد. اینها هیچکدام دلیلِ قابل قبولی برای من نیست تا مرا بر آن دارد که برای زیارت به حرمشان بروم. من به حرم می روم به خاطر خودم. به خاطر وقتهایی که از این دنیای پر هیاهو و دورویی و زشتی، کم می آورم، برای وقتهایی که سردرگم و حیران می شوم، برای وقتهایی که میخواهم با زیارتی، نیرویی دوباره بگیرم برای حرکت و ادامه مسیر زندگی. من بخاطر روح رنجور و خسته ی خودم به حرم احتیاج دارم. امام به من احتیاجی ندارد اما وه که چه مهمان نواز است و چه مهربان تر از مادر، هوای زائرهایش را دارد.

من برای تنهایی و غریبیِ خودم، دلم از این شرایط و بسته شدن درهای حرم غم گرفت. در خودم جستجو کردم که چه گناهی مرتکب شدم، کجا را اشتباه قدم برداشتم که از چنین فیضی محروم ماندم. من که مجاورت با امامم را به بودن در کنار خانواده ام ترجیح دادم و چشم روی همه ی خوشی ها و راحتی ها بستم تا امام رضایم بشود انیس النفوسم و سفره دلم را برای ایشان باز کنم؛ چرا باید در چنین شرایطی قرار بگیرم؟ روزی چند بار صلوات خاصه و امین الله میخواندم تا بلکه دلم از این آشوب آرام بگیرد ولی چیزی در دلم تکان خورده بود و سر جایش نبود. اما بعد چیزی شبیه نور در قلبم تابانده شد. گویی به فهم و درکی بالاتر از قبل رسیده باشم.

قلب باید خانه خدا باشد و راه رسیدن به خدا فقط و فقط از طریق ائمه است و من مهر امام رضا را در قلبم جای دادم. هنوز جسم و روحم به رفتن به صحن و سرایش احتیاج دارد و دلم لک زده برای قرآن خواندنهای سرصبحم در دارالحکمه، اما از جانب قلبم خیالم راحت است که مهرِ امام رئوفم را در آن جای داده ام هرچند ذره ای. باید که قلب را حرم کنم و پذیرای محبت بی حد و حساب امامم باشم و از این گوهر ناب در صندوقچه قلبم به خوبی محافظت کنم.

امروز درست یک ماه است که در خانه مانده ام. آخرین باری که در شهر قدم زدم، ۶ اسفند بود و آخرین مکانی که حضور داشتم، حرم مطهر امام رئوف. در این مدت البته دو باری تا سر کوچه برای تهیه مواد غذایی رفته ام. ولی از خیابانها و میدانهای شهر خبر ندارم. اعتراضی به این قضیه ندارم. برایِ من ماندن در خانه یعنی رسیدگی به کارهای عقب مانده که مدتها به دنبال فرصتی بودم و الان مهیا شده است. اما چیزی که غمگینم میکند این است که یک ماه، در صحن و سرایِ حضرت نفس نکشیده ام. خیلی سخت است ساکن مشهد باشی و نتوانی به زیارت بروی. در این باره هم حرف زیاد شنیده ام. اعتقاد و علاقه ام به امام رئوف را به قضاوت نشستند و از سستیِ آن گفتند. اما من در خانه ماندم تا حلقه ای از زنجیره ی این بیماری نباشم و حق‌الناسی به گردنم نیافتد. در خانه ماندم به امیدِ تمام شدنِ این وضعیت؛ به امیدِ سلامتی و شبهای قدر و شب زنده داریها در صحن و سرای حضرت.