ملت عشق

بسم الله النور

«شمس» به دنبالِ « مولانا»ست تا اسرارِ نهفته در دلش را به او بیاموزد.

 

.

.

قبل از آنکه به نقدِ این رمان بپردازم، لازم میدانم درباره سابقه آشنایی خودم با تصوف توضیحاتی بدهم و سپس درباره کتاب صحبت کنم.

اگر این کتاب زمانیکه که چهارده-پانزده ساله بودم، به دستم میرسید و میخواندم، بدون شک شیفته آن میشدم و چه بسا آن را سرمشق زندگی ام قرار میدادم و شاید نقطه عطفی در مسیر زندگی ام بود و تاثیرات فراوانی از آن میگرفتم. چرا که آن وقتها به شدت علاقمند به کتب و نوشته ها و ادبیات مربوط به دراویش و صوفیه بودم و کتابهای غیر درسی  که مطالعه میکردم نوشته ی بزرگان این مباحث و یا زندگینامه آنها بود. تذکرهالاولیا عطار را میخواندم و طریقه دینداری را در آن جستجو میکردم. عاشق هفت شهر عشقِ عطار بودم وبه هر کس که میرسیدم داستان منطق الطیر را تعریف میکردم. به دنبال هر گونه اطلاعاتی درباره صوفیه و راه طریقت بودم؛ از بایزید بسطامی و منصور حلاج گرفته تا نوربخشیه و نعمت الهیه. مناجات نامه ی خواجه عبدالله انصاری را از بر میخواندم و با هر جمله اش احساس میکردم به عشقِ الهی نزدیکتر میشوم.

آنقدر شیفته این نوع تفکر شده بودم که افکار روزمره ام، ادبیاتم و فعالیتهای فرهنگی هنری ام در مدرسه با همین موضوعات در آمیخته شده بود. مسابقات داستان نویسی که هر ساله شرکت میکردم و همواره مقام اول را بین مدارس ایرانی در امارات کسب میکردم، کم کم رنگ و بویی عرفانی و صوفیگری به خودش گرفته بود. به حدی که دو تا از داستانهایم را در قالب کتابی در ایران به چاپ رساندم اما بعدها که راه درست برای زندگی ام پیدا کردم، دیگر مایل نبودم کسی خواننده ی آن تفکراتم باشد که در قالب داستان جای داده بودم. چون بعدها به این نتیجه رسیدم که چقدر در اشتباه بودم. نمایشنامه هایی که برای مسابقات تأتر مینوشتم برگرفته از هفت شهر عشق عطار بود و نقشهایی همچون پیر و مرشد و مرید در آن جای داده بودم و آنقدر خوب کارگردانی کرده بودم که باز هم مقام اول را کسب میکردم. با آن سنِ کمی که داشتم،یکی از تابستانهایی که به ایران آمدم،  به کمک اطرافیانم چندبار به خانقاهی در تهران و خانقاهی در شیراز سر زدم و دراویش را از نزدیک دیدم و با آداب و مسلکشان آشنا شدم.

آنوقتها فکر میکردم روز به روز در حالِ پخته تر شدن هستم و هر لحظه بیشتر از قبل در عشق الهی غرق میشوم و اندیشه هایم والا و ارزشمند میگردد. تا آنکه کم کم دچار بحران هویتی که برای هر نوجوانی پیش می آید شدم. اینکه من که هستم، برای چه هستم و چرا باید در این زمان و مکان و شرایط خاص باشم؟ آخر و عاقبتم قرار است چه شود؟ الان باید چه کنم؟ بی قرار بودم و فکر میکردم باید کار مهمی انجام دهم. باید تحولی بیافرینم که هم خودم و هم جهان را دگرگون سازم. هجده-نوزده ساله بودم. عرفانِ صوفیها برای یافتن پاسخ سوالهایم کافی نبود و قانعم نمیکرد. همش با خودم میگفتم من باید کاری کنم و تفکرات عارف مآبانه منفعل صوفیانه، با کشمکش های درونی ام در تضاد بود. از طرفی هر چه بیشتر درباره آموزه های اسلامی که از پیامبر (ص) و ائمه علیهم السلام مطالعه میکردم و این راه روشن را در پیش میگرفتم، عطشم نسبت به دانستن آنها بیشتر میشد در حالیکه آرامتر میشدم و قلبم مطمئن تر میشد. تا جاییکه با مفهوم واقعی انتظار آشنا شدم و امام زمانم را بیشتر از پیش شناختم و حقیقت زندگی ام را در این راه یافتم. اینطور نبود که تا قبل از این، درباره مذهبم و امامانم چیزی ندانم و یا خانواده ی مذهبی نداشته باشم. بلکه همه آنها را پدر و مادرم به من آموزش داده بودند. اما عقیده و باوری که دیگران القا کنند و بخواهند حتما شخص در این راه قرار بگیرد، با عقیده و باوری که شخص خودش به حقانیت آن پی برده باشد و انحرافات دیگر باورها را شخصا درک کرده باشد، عمق تاثیرگذاری و باورپذیری اش زمین تا آسمان است.

اینها را درباره خودم نوشتم نه برای اینکه بگویم  خیلی قبلتر از اینکه این کتاب در بین خوانندگان ایرانی جایی باز کند و شیفته تصوف شان کند، من با این فرقه آشنا بوده ام. بلکه این مقدمه درباره خودم را برای این منظور نوشتم که بگویم اگر  ایراد یا نقدی به تفکرات موجود در کتاب وارد میکنم، از روی تعصب یا قضاوت عجولانه نیست و مثل «شیخ یاسینِ» داستان که حتی زحمت این را به خود نمیدهد که «شمس» را بشناسد و بر اساس باورهای متعصبانه خود، نشناخته او را رد میکند، من اینگونه نیستم بلکه من خودم زمانی دوستدار اینگونه تفکرات بودم و حالا بعد از گذشت زمان که مشغول خواندن این رمان شدم، به یاد آن روزهایم میافتم که غرق در چه عالمی بودم و گاهی حتی به افکار آن روزهایم میخندم. اما نه از خواندن این کتاب پشیمانم و نه از اینکه زمانی در جستجوی حقیقت به دنبال تصوف و صوفیگری بودم. علاقه ام به صوفیگری در آن زمان باعث شد به پوچ بودنِ آن پی ببرم و با دیدی باز و بدون تعصب، بلکه با فهم و درک بیشتر به آغوش اسلام واقعی برگردم و سعی کنم خود را در مسیری قرار دهم که خداوند از طریق پیامبر و ائمه به ما نشان داده است. به راستی که اگر انسان به دنبال یک عارف واقعی باشد که حق را میشناسد، کسی جز پیامبر اسلام را نخواهد یافت چراکه او بیش از هر کس دیگری معرفت  و درک خداشناسی را داشته است.

رمان « ملت عشق» را میتوان از دو منظر مورد بررسی قرار داد. از یکسو درباره رابطه ی مولوی و شمس تبریزی و جریان صوفیگری میتوان صحبت به میان آورد و از سویی دیگر درباره خودِ رمان و تفکراتی را که نویسنده در قالب آشنایی مولوی و شمس در آن جای داده و اهداف و اغراض نویسنده را میتوان مورد بحث و بررسی قرار داد.

متاسفانه نقد جامعی از سوی منتقدین، درباره این رمان در اینترنت منتشر نشده است. صرفا به معرفی کتاب پرداخته شده و جملات زیبای کتاب که برای جذب مخاطب به نگارش درآمده و البته چند نقد فانتزی که مشخص است خواننده کتاب تازه با موضوعات مربوط به صوفیگری آشنا شده و آن را چیز جدیدی در زندگی اش یافته که به اصطلاح جوِّ صوفیگیری او را گرفته و حالا حالاها زمان میبرد تا با حقیقت واقعی آن آشنا شود؛ در نتیجه کتاب را یک کشف جدید دانسته و  شروع به تعریف و تمجید نموده است. من هم منتقد نیستم که در اینباره چیزی بنویسم اما قبل از مطالعه این رمان، با آن مضامین آشنا بوده ام، پس حرفهایی برای گفتن دارم. از طرفی  چون شمس و مولانا اهل تسنن بودند و اشاره هایی که در کتاب آمده ( مثلا مطلبی که درباره اذان صبح نوشته شده) نشان میدهد که آنها سنی مذهب بودند، پس به جستجوی نظرات کاربران عربی در اینترنت پرداختم که این کتاب را مطالعه کرده بودند و اکثرا نسبت به محتوای کلی کتاب معترض بودند و حتی بر این باور بودند که شمس مذهب جدیدی آورده است. این موضوع شبیه متعصب بودن شیخ یاسین نیست. چیزی که باید در نظر گرفت این است که آیا خداوند هم همین راه و روش را خواسته یانه؟ من هم به شیخ یاسین انتقادات زیادی دارم و متعصب بودنش را نمیپسندم.

یکی از نقاط قوت نویسنده و این رمان در شیوه نگارش آن است. اینکه به ماجرایی در گذشته پرداخته شود و با یک ماجرای دیگر در دنیای امروز مرتبط گردد و داستان مابین گذشته و حال در حرکت باشد، در نوعِ خود جالب و تاثیرگذار است. این موضوع به قدری هنرمندانه به نگارش درآمده که خواننده از خواندن یک واقعه تاریخی خسته نمیشود و از طرفی چیدمان فصول در زمانهای گوناگون نیز به قدری هوشمندانه است که خواننده بخاطر تفاوت زمانها گیج نمیشود و تاثیر وضعی واقعه گذشته را در زندگی شخصیت امروزی داستان لمس میکند. گویی که خواننده همزمان دو ماجرا را با هم دنبال میکند که این دو از هم تاثیر میگیرند.

امتیاز دیگرِ «ملت عشق» در این است که راوی، یک شخص مشخص نیست. هر فصل از منظر یکی از شخصیتهای داستان روایت میشود. در نظر اول اینگونه به نظر میرسد که عدالت برقرار شده و هر کس اجازه سخن گفتن پیدا کرده است. هر کس استدلالهای خودش را آزادانه بیان میکند و به راحتی میتواند قهرمان داستان را بکوبد. اما اگر خوب دقت کنیم این مسئله هم یکی از زیرکیهای نویسنده داستان است. در خلال اینکه هرکس از عقیده خود دفاع میکند و به کار شمس و مولانا شبهه وارد میکند، نویسنده زیرکانه به مخاطب میفهماند که چگونه دیگرانی که شمس را قبول ندارند کوته فکر هستند که قادر به درک عمق قضیه نیستند و بصیرت لازم را ندارند و به نحوی به مخاطب هشدار میدهد که مبادا او هم جزء این دسته افراد کوته فکر قرار بگیرد و برای حقانیت خود چنان در مقام دفاع بر می آید و ادله ردیف میکند که خواننده راهی جز قبول قهرمان داستان را نداشته باشد و همراه او میشود. از طرفی در داستان کسانی که از وی طرفداری میکنند و شمس را قهرمان و نجات دهنده زندگیشان میدانند، به چنان معرفتی دست پیدا میکنند که خواننده غبطه جایگاه آنها را میخورد.

نویسنده به خوبی قادر است کسی را که اطلاعات چندانی درباره صوفیگری ندارد و یا اطلاعات کافی درباره مذهب خود دریافت نکرده، دچار شبهه کند و صوفیگری را بهترین و به حق ترین راه برایش جلوه دهد. با آوردن آیاتی از قرآن کریم و تفسیر دلخواهانه خود، خواننده را مجاب میکند که صوفیگری همان اسلام واقعی است. همانطور که از پیامبر هم به نیکی یاد میشود ولی سخن چندانی از وی به میان نمی آید. چرا که اگر قرار باشد از پیامبر و شیوه ی زندگی ایشان حرفی به میان بیاید، مسلک صوفیگیری زیر سوال میرود.

وقتی حرفها و روشهای خوب و پسندیده با حرفها و روشهای ناپسند درآمیخته شود به حدی که مرز بین آنها کمرنگ شود و از بین برود، آن وقت تشخیص خوب و بد از هم سخت خواهد شد و از آنجاییکه روح انسان کمالگراست و به سمت صفات خوب تمایل دارد، پس خوبیهای این حرفهای درهم آمیخته شده بیشتر به چشم می آید و در نهایت مجموع این حرفها و روشها را میپذیرد و چون مطالب به نحوی مطرح میشود که همان حرفهای ناپسند و نهی شده هم با دلیلهای گوناگون برای مخاطب طوری بیان شود که این حرف ناپسند هم پسندیده جلوه کند و خواننده را قانع کند که طرز تفکر وی دراینباره اشتباه بوده، پس آن را هم میپذیرد و بدین ترتیب ریشه ی تفکرات صحیح و اصیل آدمی سست میشود و کم کم به سمتی میرود که ۱۸۰ درجه با آن کسی که قبلا بوده و می اندیشیده تفاوت دارد. [ به عنوان مثال: قوانین شیطان پرستی که در یک بند عنوان میکند به کودکان آسیب نرسانید ( که مورد قبول همه است و همه از این حرف استقبال خواهند کرد) و در بند دیگر طرفدارنش را تشویق به گناه میکند چون لذت بخش است. طبیعی است وقتی چندین بند مانند آسیب نرساندن به کودکان وجود داشته باشد، از نظر یک فرد عامی، آن چند بند که  لابلای حرفهای خوب آمده اما تشویق به گناه است را هم بپذیرد چون کلیت قوانین برایش قابل قبول به نظر میرسد.]

تا زمانیکه خدواند خود راه و روش دینداری را به وسیله افراد مجازِ خود (پیامبران و امامان) برای بشر فرستاده، چه حاجت به افرادی همچو شمس تبریزی که روش جدیدی در دینداری بنا کنند عبادتی من در آوردی به نام رقص سماع پایه ریزی کنند؟ مساله ای که در بین صوفیان و همچنین در این کتاب گنجانده شده است این است که از پیامبر به عنوان کسی که برای معرفی اسلام آمد و رفت یاد میشود و احترامی ساختگی و زبانی برای وجود مبارک پیامبر قائل میشوند. افرادی چون شمس که اصل ماجرا را رها کرده اند و دچار افراط شده اند، از پیامبر هم مسلمانتر جلوه داده میشود (نعوذبالله). گویی که آنها گوی سبقت را ربوده اند و در این دنیا به چیزی دست یافته اند که پیامبر هم دست نیافته؛ چراکه در آموزه های رسیده از پیامبر و ائمه چیزی درباره صوفیگری نیامده و صوفیگری در سنت نبوی نبوده است. توجیهاتی که با استفاده از قرآن و گاهی یاد کردن از پیامبر، آورده شده تا صوفیگری را راه درست و حق جلوه دهد، دقیقا همان چیزی که فرد عامی را به راحتی میتواند به اشتباه بیاندازد. کسی که مایل نیست درباره مذهب خود تحقیق جامعی انجام دهد و بر روی عقاید خود کار کند و از سویی اگر توسط افراد متعصبِ مذهبی جامعه تحقیر شده باشد و او را پس زده باشند، بدون شک با خواندن این رمان راه سعادت در زندگیش را در صوفیگری خواهد یافت و خود را در مقابل ابتدای راهی میبیند که فکر میکند همه حقیقت در انتهای آن است.

شمس، درویش رک و بی پروایی که اسرار و راه و رسم عاشقی را در دل دارد و ۴۰ قاعده برای آن در نظر گرفته و حالا میخواهد آنها را به کسی بسپارد تا این راه ادامه پیدا کند. هدف نهایی چه بود؟ لقاءالله. حال اگر قرار باشد همه مانند مولانا بعد از برخورد با شمس و پذیرفتن او و فراگرفتن اسرار و راه و رسم عاشقی، در یک فراق طولانی قرار بگیرند و گوشه نشینی و عزلت را انتخاب کنند، چه جامعه کسل، بی بار و نومیدی بوجود می آمد. چیزی که کاملا خلاف مشیت الهی است و گویی هدف از خلقت انسان، نعوذبالله هدفی پوچ بوده است. چرا که اگر هدف نهایی این بوده که انسان در انزوا فقط و فقط با زبان به تسبیح خداوند بپردازد و در عمل هیچ کار خاص دیگری انجام ندهد و گهگاه شعرهایی سوزناک به او الهام شود و برزبان جاری سازد و دیگران را به این راه دعوت کند، چیزی از دین باقی نمی ماند. فرشتگان که حمد و تسبیح خداوند را خیلی بهتر از هر موجود دیگری انجام میدهد پس چرا این جهان با اینهمه نظم و ترتیب بنا شد و انسان که اشرف مخلوقات است آفریده شد؟ پس چرا پیامبران و امامان که برگزیده های الهی بودند برای هدایت بشر به این دنیا بیایند در آخر  در این راه به شهادت برسند؟ اگرهدف آن چیزی باشد که مولانا در آخر به آن رسید، پس وجود این دنیا و این نظم و این همه کشت و کشتار با منطق الهی ناسازگار است.

مساله دیگر این است که داستان به نوعی خودش را نقض میکند. به این ترتیب که شمس قرار بود به مولانا اسرار عشق را بیاموزد و وی را به هدف نهایی صوفیگری که لقاءالله بود برساند، اما مولانا تا آخرِ عمر در غم شمس میسوزد. کسی که بخدا رسیده باشد، چه حاجتی به بنده خدا دارد. مگر اینکه مولانا خدا را با شمس اشتباه گرفته باشد!!

از طرفی داستانی که در زمان حال روی میدهد و جریاناتی که برای «اللا» پس از مطالعه ی رمانی که بدستش رسیده، روی میدهد، چندان قابل توجیه به نظر نمیرسد. موجی از تناقض و دورویی در داستان وجود دارد که به هر روی در حال پوشاندن حقیقت بزرگیست و از سویی در حال اثبات حقانیتِ چیزی است که منطقی برای آن وجود ندارد اما چون در قالب حرفها و تفکرات عام پسندانه و کمی رازآلود به نگارش درآمده، افراد زیادی را به خود میتواند جذب کند. چرا که مردم این زمانه، به دنبال راهی نو و تازه برای نجات از این روزمرگی ها و سختی ها و مشکلات هستند و این وادی توهم زا میتواند تسکین دهنده ی خوبی باشد، هر چند برای مدتی.

از دیدگاه روان شناسی و رفتار شناسی، برخی از مطالبی که در قوانین چهل گانه بیان شده، قابل قبول و خوب است. بکارگیری آنها در زندگی میتواند خیلی از دردها را دوا کند اما کم اتفاق می افتند که کسی فقط آن قسمت ها را بکار گیرد و به اصل و غرض کلی داستان کاری نداشته باشد و شیفته این وادی نشود.

متعجب هستم از مسئولینی که اجازه ترجمه و چاپ این کتاب را صادر کرده اند اما در مقابل در پیِ نگارش کتابی نیستند که این افکارِ زهرآلودی که با خواندش به ذهن خوانندگان وارد میشود، را خنثی کند!

پی نوشت:

کتاب را در اردیبهشت ۹۶ مطالعه کردم و نقدم را در همان زمان نوشتم. اما برای انتشار آن دو دل بودم. چون افراد زیادی حتی از نزدیکانم می دیدم که به شدت شیفته این کتاب و مطالب آن شده اند و آن را سرمشق زندگی خود قرار داده اند. جرأت میخواست انتشارش.