آدمِ نوشتن و کاشتن

بسم الله النور

عاطفه یکی از خواننده های وفادار وبلاگم است.

حدود پنج ماه وبلاگم را به روز نکردم و فکر کردم خیلی از خواننده هایم را از دست داده ام. آمار مراجعه به وبلاگم هم خیلی پایین آمده بود. از عیدِ امسال شروع کردم به دوباره نوشتن. یکبار که عکسی از سکرین شات وبلاگم گذاشتم، عاطفه پیام داد قبل از اینکه عکس را ببیند، پست جدید وبلاگ را خوانده. تعجب کردم و خوشحال شدم و شرمنده شدم برای پیگیری های مدامش برای خواندن پست جدید ومن که مدتی به روز نکرده بودم.

مدتی حال و هوای نوشتن نداشتم. قصد به روز کردن وبلاگ هم نداشتم. حتی در یک مرحله ای تصمیم گرفتم که وبلاگ را کلا از بین ببرم. اما یک لحظه خلاء نوشتن به سراغم آمد. به عاطفه گفتم:« من باید بنویسم. وقتی مینویسم حالم بهتر میشه.» عاطفه گفت:« پس هر روز بنویس تا هر روز حالت بهتر شه.» من هم خواستم هر روز بنویسم. اما تا حرفی برای گفتن نباشد که نمیشود نوشت. خیلی وقتها هم آنقدر حرف برای گفتن است که نمی شود نوشت و گاهی هم حرفهایی هست که نباید نوشت. اما حرفهایی هم هست که اگر ننویسی، مثل باری بر دوشت سنگینی میکند. حرفهایی هم هست که مینویسی تا محبتت وسعت پیدا کند، مثل نوشتن درباره پیامبر خوبیها. گاهی مینویسی که فراموش نکنی و بعد از مدتها که برمیگردی و میخوانی، یادت بیاید قول و قرارها را.

من از کودکی با نوشتن راحت تر بودم. از وقتی که خواندن و نوشتن را یاد گرفتم، حرفهای مهمم را مینوشتم. دلخوریهایم از معلمهایم را در نامه ای مینوشتم و آخر سال به آنها می دادم. حتی برای دوستانم. حتی ابراز محبتم به پدر و مادرم. مخصوصا دوستت دارم های روز مادر را با کاردستی و کارت پستال و نامه به مادرم میگفتم. بیان اعتقادات و تفکراتم هم همیشه با نوشتن راحتتر بوده ام. موقع صحبت کردن سوءتفاهم ایجاد میشود. نمیتوانم خوب منظورم را برسانم.  با اینکه میدانم مشکل بحثِ طرف مقابلم در چیست و به ناحق حرف میزند اما زبانم نمیچرخد، حافظه یاری ام نمیکند و مغلوب می شوم. اما وقتی مینویسم خیلی راحت میتوانم همه جوانب را توضیح دهم و منظورم را به خوبی به مخاطب برسانم. برای همین شاید هیچ وقت نتوانم معلم خوبی شوم. برای همین خصلتم هم خیلی ضربه خوردم. خیلی از نامهربانی ها و سوءاستفاده ها را دیده ام و دم برنیاوردم و لبخند زدم و گذشتم. هرچند مزیت هم دارد. با تکرار رفتارشان، کم کم حساسیتم نسبت به این آدمها کم میشود و بود و نبودشان، تفکرشان و نظرشان درباره من، برایم بی اهمیت میشود تا جاییکه آنقدر برایم بی ارزش می شوند که زحمت قلم زدن و توضیح دادن به آنها را به خود نمیدهم.

دفترچه های یادداشت هم دارم. آنها هم پر از نوشتنیهاست. پر از امیدها و آرزوها و حس های خوب و شیرین. پر از گله ها و دردها و رنج ها. اما وقتی برای وبلاگ مینویسم، مجبورم عکاسی کنم. عکاسی را هم دوست دارم. عکاسی برای موضوعی خاص ، برای متنی که نوشته ام، گویی درهای خلاقیت و ایده های درونی ام را میگشاید. حتی اگر سوژه ی خوبی نیابم و از لحاظ حرفه عکاسی، پر از اشکال باشد، اما من را آرام میکند و حس خوب به من میدهد.

در انتها باید بگویم که متاسفانه تایپ کردن برایم بهتر از نوشتن با قلم و خودکار و کاغذ است. با اینکه از بوی قلم و کاغذ و صدای رقصِ نوک مداد بر روی کاغذ به وجد می آیم اما دستهایم به تایپ کردن بیشتر عادت کرده اند و بهتر میتوانم حرفهایم را پیاده کنم. غم انگیز است! میدانم. اما با این وجود اوقاتی خودم را مجبور میکنم که بنویسم. قلم و تراش و پاک کن و کاغذ میگذارم جلویم و به خودم نهیب میزنم که بنویس و فکرت را خالی کن روی کاغذ. درست مثل باغبانی و گلکاری. عاشق کاشت و برداشت هستم. تخم سبزی و صیفیجات را توی دل خاک بکارم و آبیاری کنم و یک روز صبح که از خواب بیدار میشوم سبزیها نوک زده باشند و چشمهایم از خوشحالی برق بزنند. گلهای رنگارنگ را با گلدانهای سفالیشان در جای جای خانه بنشانم و از دیدنشان لذت ببرم. اما باغبان خوبی نیستم. خریدن چند شاخه گل و گذاشتنشان توی گلدان کریستال و دیدن طراوت چند روزه شان برایم راحتتر است و عذاب وجدانِ زرد شدن برگهای گلدان و شته و بیماریهای دیگری که به جان گیاهان مینشینند را ندارم. میدانم اینها همه بهانه است. باید که دست بکار شوم. مثل همین وبلاگم که از عید دست به کار شدم!