باغچهی گلبانو
بسم الله النور
آوازهی باغچهی گلبانو در همهی شهرها پیچیده بود.
.
.
در بین خانمهای شهر گیسوکمند به موهای بلند و پرپشتش مشهور بود. هنرِ گیسوکمند ساختن سنجاق و گیرهی مو بود. او برای انواع و اقسام موها گیرههایی با طرحهایی زیبا میساخت و بخشی از آنها را میفروخت و بخشی دیگر را به دوستانش هدیه میداد.
آوازهی گلهای باغچهی گلبانو در همهی شهرها پیچیده بود و به گوشِ گیسوکمند هم رسید. گیسوکمند ندیده شیفتهی باغچهی پر گلِ گلبانو شده بود. روزها پای صحبتِ خانمهایی مینشست که آن باغچه را از نزدیک دیده بودند؛ و شبها آن را در ذهن خودش به تصویر میکشید. عاقبت تصمیم گرفت تا یک روز به شهر گلبانو برود و او و باغچهاش را از نزدیک ببیند. اما قبل از رفتنش باید هدیه ای برای گلبانو آماده میکرد. با خودش فکر کرد گیسهای گلبانو هم لابد همانند گیسهای خودش بلند و پرپشت است. برای همین یک گیرهی خیلی محکم ساخت که رویش انواع و اقسام گلها با رنگهای جذابی قرار داشت. دلش میخواست چیزی برای گلبانو به هدیه ببرد که برازندهی او باشد.
آن روز خیلی زود از راه رسید. گیسوکمند پشت درِ خانهی گلبانو ایستاده بود. در که باز شد یک باغچه پر از گلهای صورتی به او خوشامد گفتند. روحِ گیسوکمند تازه شد. گلبانو را دید که با پیرهن پر گل و چیندارش به استقبالش میآمد و لبخند پرمهری بر لب داشت.
بعد از سلام و احوالپرسی و آشنایی، گیسوکمند گیرهی مو را از کیفش درآورد و به گلبانو هدیه داد. گلبانو ذوق زده شد و از دیدنِ آن همه هنر در ساختِ گیره، به وجد آمد. به نظرش زیباترین هدیهای آمد که تا بحال دریافت کرده بود. چند بار از گیسوکمند تشکر کرد و آن را در صندوقچهی جواهراتش قرار داد.
گلهای باغچه تشنه بودند. گلبانو دو تا آبپاش را پر از آب کرد. یکی خودش برداشت و دیگری به گیسوکمند داد تا به گلها آب دهد. گیسوکمند از خانمهای شهرش شنیده بود که گلبانو هنگام آب دادن به گلها، برایشان شعر میخواند و با آنها حرف میزند. منتظر این لحظه بود که زود فرا رسید.
گلبانو، آبپاش مسی در دستش روی برگها و گلبرگها چند قطره آب میپاشید و برایشان شعر میخواند و در آخر قدری آب روی خاکشان میریخت. نسیم ملایمی میوزید و گیسوکمند از دیدنِ این صحنه ها به وجد آمده بود. پیش خودش فکر میکرد کاش او هم همانند گلبانو یک باغچه داشت پر از گلهای رنگارنگ.
هوا کمی ناملایم شد و بادِ تندی توی حیاط وزید و چارقدِ آبیِ گلبانو را به کناری انداخت. گیسوکمند از دیدنِ موهای گلبانو تعجب کرد؛ خیلی تعجب کرد. موهای گلبانو بلند نبودند. بلندیِ موهای مشکیِ گلبانو تا روی شانههایش بود. گیسوکمند چارقدِ آبی را از روی زمین برداشت و به سمتِ گلبانو دوید. با ناراحتی گفت:« وقتی میبینم کسی موهایش را کوتاه میکند دلم غم میگیرد.» گلبانو لبخندی زد و گفت:« من هم همینطور. ولی من هیچوقت موهایم را کوتاه نکردهام.» نگاه پرتعجب گیسوکمند را که دید، خندید و ادامه داد:« من از کودکی تا به الان موهای کمجنبوجوشی داشتم. بیشتر از این نمیتوانند قد بکشند.»
گیسوکمند بیشتر ناراحت شد و هرکاری کرد نتوانست این قضیه را هضم کند. با ناراحتی گفت:« لابد خیلی غصه میخوری و بابت این موضوع پیش خدا خیلی گله کردی. وقتی دخترهای دیگر را میبینی، دلت نمیخواهد جای آنها باشی؟» گلبانو همان لبخند همیشگیاش را روی لبش نشاند و گفت:« نه اصلا، این هم نوعی هدیه است از طرف خدا. او برایم اینگونه پسندیدهاست. درست است که موهای بلند و کمند ندارم اما در عوض زبانِ گلها را خوب بلدم. دوستی با گلها برایم دوست داشتنیترین نعمتی است که خداوند به من هدیه داده، همانطور که تو موهای کمندت را بزرگترین هدیه خداوند میدانی.»
خورشید خانم کمکم داشت در آسمان فرو میرفت و جایش را به نگین درخشان ماه میداد. گیسوکمند وسایلش را جمع و جور میکرد تا به شهر خودشان برگردد. گلبانو یک بیلچه برداشت و به آرامی یک دسته گلهایِ صورتی را با ریشهشان از دلِ خاک بیرون آورد و توی یک گلدان سفالی گذاشت. گلدان را به گیسوکمند داد و گفت:« این گلها خیلی دلشان میخواهد با تو باشند.» گیسو کمند خوشحال شد و از گلبانو تشکر کرد اما هنوز در چهرهاش ناراحتی موج میزد. پیش خودش فکر میکرد شاید درست نبود با آن گیسوی پرپشت و کمندش به دیدن گلبانو میآمد. نگران بود که نکند گیرهی مویی که به عنوان هدیه برای او آورده بود، ناراحتش کرده باشد.
گلبانو دستهای گیسوکمند را گرفت و گفت:« گیسوکمندِ عزیز، من اصلا بخاطر موهایم ناراحت نیستم و از این بابت به دیگران حسادت نمیکنم. چون میدانم اگر خداوند نعمتی را به من نداده باشد، به جایش نعمت دیگری را داده که بیشتر به کارم میآید. حتی شاید چند وقت دیگر این باغچهی پر از گل را هم از من بگیرد. باز هم ناراحت نخواهم شد. چون مطمئنم چیزی بهتر از آن به من خواهد داد. او خدای ماست و ما در هر حالی باید شکرگزارش باشیم.» این حرف مثل آبی بود که بر روی آتش بریزند. گیسو کمند آرام شد و از گلبانو خداحافظی کرد. هنوز به خانه نرسیده بود که فکر کرد باید هر چه زودتر دست به کار شود. باید برای تک تک نعمت هایی که جلوی چشمهایش بود و نادیده گرفته بودشان، از خدا تشکر میکرد و برای آنهایی که خودش از آن خبر نداشت و در خاطرش نبود، بیشتر تشکر میکرد.
پی نوشت:
۱- از رسول خدا نقل شده است که مى فرماید:
خداوند به حضرت موسی (ع) فرمود: «لاتحسدن الناس على ما آتیتهم من فضلى، و لاتمدن عینیک الى ذلک، و لاتتبعه نفسک، فان الحاسد ساخط لنعمى، ضاد لقسمى الذی قسمت بین عبادی و من یک کذلک فلست منه و لیس منی!
اى موسى! هرگز در مورد آنچه به مردم از فضلم عطا کرده ام حسد مَوَرز و چشم به آنها ندوز و آنها را در دل پیگیرى نکن (و بر این امور خرده مگیر)؛ زیرا حسود نسبت به نعمت هاى من خشمگین و مخالف تقسیمى است که در میان بندگانم کرده ام، هر کس چنین باشد نه من از اویم و نه او از من است»!
(اصول کافى، جلد ۲، صفحه ۳۰۷)
۲- قال رسول الله صلى الله علیه واله : «من مکرمه الرجل لاخیه أن یقبل تحفته ، وأن یتحفه بما عنده ، ولا یتکلف له شیئا.» وقال رسول الله صلى الله علیه واله : « لا احب المتکلفین.»
رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: «از شرافت و بزرگوارى مرد نسبت به برادر مسلمانش این است که هدیه اش را قبول کند، و از آنچه دارد به او هدیه دهد، و خود را به خاطر او به مشقّت نیاندازد.» و سپس فرمود: « من کسانی را که در این باره خود را به زحمت می اندازند دوست ندارم.»
( میزان الحکمه، ج۱۴)