گوشواره
تولد خواهرزادهاش نزدیک بود؛ تولد سه سالگی.
.
.
تولد خواهرزادهاش نزدیک بود، تولد سه سالگی. فکر کرد حالا که گوشهایش را سوراخ کردهاند، بهتر است برایش گوشواره بخرد. غروب قبل از اذان راهی بازار شد. وارد طلافروشی شد و از فروشنده خواست همهی گوشوارههای دخترانه را بیرون بیاورد تا از بین آنها، زیباترینش را انتخاب کند.
پس از کمی تأمل، گوشواره مورد نظرش را خرید. از طلافروشی که بیرون آمد، صدای اذان از بلندگوی مسجد، گوشش را نوازش داد. بی اختیار به سمت مسجد روانه شد. وضویش را گرفت و وارد شبستان شد. نماز که تمام شد، گوشواره ها را از کیفش درآورد تا یکبار دیگر براندازش کند. در همان لحظه، حاج آقای مسجد شروع به سخنرانی کرد:
« امشب شبِ چهاردهم ماه صفر و به قولی شبِ شهادتِ سه سالهی اباعبدالله- رقیه خاتون (س) – است…»
گوشواره در دست گلبانو لغزید؛ همانطور که اشک ها روی گونه هایش…