ماهِ کامل

بسم الله النور
Ramadan Kareem ElhamFB
قرص ماه در قاب پنجره ی اتاقِ گلبانو برق میزد

.
.

قرص ماه در قاب پنجره ی اتاقِ گلبانو برق میزد و مخمل سیاه آسمان شب را جلوه دار می‌کرد. با دیدن ماه زیر لب صلواتی فرستاد و شادی وصف نشدنی در بند بند وجودش دوید. هر سال شبِ پانزدهم ماه رمضان، در مسجد بزرگِ شهر، همه‌ی مردم خود را به مسجد میرساندند و بعد از نماز مغرب و عشاء، سفره ای می انداختند پر عرض و طول. پیر و جوان، مرد و زن، کودک و سالخوره، دارا و ندار، فقیر و ثروتمند، همه و همه دلشان خوش بود که در نیمه ی ماه میهمانی خدا، بر سر سفره ی کریم اهلبیت (ع) می نشینند. هیچکس عادت نداشت در آن روز دست خالی به مسجد برود. هر کس به اندازه وسعش طعامی یا شیرینی تهیه میکرد و با خود به مسجد می برد و روی سفره میگذاشت.

گلبانو هر سال، یک شب قبل از مراسم، شروع به پختن شیرینیهای خاصِ خودش میکرد. قرص ماه کامل شده بود و این نشانه ی خوبی بود. باید دست به کار میشد و مقدمات پخت خوشمزه ترین شیرینی ها برای غروب فردا فراهم میکرد. گردوها را در هاون ریخت و کوبید و کوبید و کوبید؛ و زیر لب دعا خواند و در ذهنش، کوچه های مدینه را که هیچوقت ندیده بود، تصور کرد. پخت شیرینی اش تا عصر روز بعد طول کشید. سه ظرف بزرگ پر از شیرینی، حاصل دسترنجش در مقابلش بود. یک ظرف شیرینی گردویی، یک ظرف شیرینی خامه ای و یک ظرف شیرینی حلوایی. یادش آمد دو روز پیش از عسلفروش محل، یک شیشه عسل خریده بود. شیشه عسل را آورد.روی آن نوشته بود عسلِ سَمُر و برخلاف دیگر عسلها، رنگ تیره ای داشت. به نظر میرسید عسل مرغوب و فوق العاده ای باشد. روی شیرینی خامه ایها عسل ریخت. همه چیز آماده بود. چادر نمازِ گلدارش را سر کرد و ظرفها را توی یک بقچه پیچید و به سمت مسجد راه افتاد.

از در خانه که بیرون آمد، پیرزنِ همسایه را دید که بر خلاف همیشه، ساکت و غمگین روی سکوی کنار خانه اش نشسته و نگاه پر از غمش را به جای دوری انداخته بود. شتابان خود را به پیرزن رساند و گفت:« خیر باشد مادرجان، نبینم غم به دل مهربانتان آمده باشد.» پیرزن با دیدن گلبانو لبخندی زد و گفت:« یک عمر، نیمه رمضان شله زرد پختم و به مسجد شهر بردم. توی همه ی این سالها یکبار هم نشد که مشکلی پیش بیاید. حالا ببین چه بوی سوختنی توی خانه ام پیچیده. فقط یک لحظه خوابم برد، همه اش سوخت. دلم راضی نمیشود همچه شبی دست خالی به مسجد بروم.» گلبانو برای پیرزن ناراحت شد اما سریع فکری به ذهنش رسید و شروع به باز کردن گره های بقچه اش کرد. ظرف شیرینیهای حلوایی را بیرون آورد و داد دست پیرزن. گفت:« مادرجان، اینها شیرینی حلوایی هستند. چه فرقی میکند حلوا باشد یا شله زرد. اینها را با خودت به مسجد بیاور. من دو ظرف دیگر شیرینی دارم.» پیرزن گل از گلش شکفت. تأملی کرد و گفت:« اینطور که نمیشود، من باید از طرف خودم چیزی ببرم. این که مال توست. مگر اینکه قبول کنی در ازای‌ش چیزی به تو بدهم.» گلبانو گفت:« قبول است، هر طور که دلتان راضی میشود.» و پیرزن برای افطار فردا شب، از گلبانو دعوت کرد.

گلبانو به راهش ادامه داد تا به یک پسرک رسید که با یک کیسه گردو، روی زمین نشسته بود و سعی میکرد با تکه سنگی گردوها را بشکند و مغرشان را جدا کند. جلو رفت و به پسرک گفت:« کمک میخواهی؟» پسرک گفت:« میخواهم مغز گردوها را امشب به مسجد ببرم. نذر مادرم کرده‌ام که امشب برای افطار چیزی به مسجد ببرم تا خدا مادرم را شفا دهد. نمیدانی چطور میشود مغز گردوها را زودتر درآورد؟ میترسم موذن اذان بگوید و من هنوز مغز گردوها را جدا نکرده باشم.» گلبانو نگاهی به گردوها انداخت و نگاهی به آسمان. چیزی به اذان نمانده بود. به پسرک گفت:« میخواهی جای این گردوها، شیرینی گردویی به مسجد ببری؟» پسرک سرش را پایین انداخت و گفت:« اگر میشد که خیلی خوب بود. اما الان شیرینی گردویی از کجا بیاورم؟» گلبانو ظرف شیرینی گردویی هایش را بیرون آورد و جلوی پسرک گذاشت. چشمهای پسرک برقی زد و کیسه ی گردویش را به گلبانو داد و ظرف شیرینی گردویی را برداشت و شتابان به سمت مسجد رفت.

گلبانو توی دلش برای سلامتی مادرِ پسرک دعا کرد و بقچه اش که حالا فقط یک ظرف شیرینی داشت را بست و به سوی مسجد قدم برداشت. توی راه، مردِ عسلفروش را دید که پریشان راه میرفت، زیر لب چیزی میگفت، روی دست خودش میزد و سرش را تکان میداد. گلبانو با خودش فکر کرد حالا که او را دیده، برای عسل فوق العاده ای که به او فروخته، تشکر کند و درباره نوع عسل اطلاعاتی بگیرد. سلام کرد و همین که خواست تشکر کند و سوالش را بپرسد، عسلفروش شروع کرد به حرف زدن. گویی دلش آنقدر پر بود که دنبال کسی میگشت برای دردودل. عسلفروش با ناراحتی و پریشانی گفت:« فهمیدی چه شد دختر جان؟ یکی از مرغوب ترین عسلهایم را برای همچه شبی کنار گذاشته بودم. از دو ماه پیش به دوستم در کوهستان سپرده بودم که یک شیشه از عسلهای گلهای درخت سمر رو برایم بفرستد تا همچه شبی بیاورم مسجد. همه جا را گشتم. اما انگار نابود شده. نمیدانم اشتباهی به کدام مشتری فروخته ام.» گلبانو با خوشحالی گفت:« این شیشه عسل را شما به من دادید. رنگ تیره ای دارد و به نظر میرسد طعم فوق العاده ای داشته باشد. برای همین آمدم درباره آن بپرسم. اما نگران سفره افطار امشب نباشید. این شیرینی های خامه ای را ببینید. همه ی عسلهای شما را روی این شیرینی ها ریخته ام. شما هنوز هم میتوانید نذرتان را ادا کنید.» عسلفروش، عسلهای روی شیرینیها را ورانداز کرد و مطمئن شد همان عسل است. از ته دل خندید و گفت:« دستت درد نکند دخترجان، فردا اول وقت برایت دو شیشه عسل میفرستم که جبران این زحمتت شود.»

عسلفروش رفت و رفت و دور شد. گلبانو مانده بود و هیچ. صدای الله اکبر مؤذن توی شهر پیچید. همه با دستِ پر شتابان به سوی مسجد میرفتند. گلبانو مانده بود و هیچ. به خود آمد و به سمت مسجد قدم برداشت تا از نماز مغرب عقب نماند. به در مسجد که رسید، از شرمساری، سرش را پایین انداخت و وارد شد. گلبانو بود و دستهای خالی. نماز جماعت که خوانده شد، شور و هیجان خاصی بین مردم بوجود آمده بود. همه خوشحال بودند که سر سفره کریم اهلبیت نشسته اند و توانسته اند به قدر وسعشان گوشه ای از این سفره را رنگین کنند. گلبانو پیرزن همسایه را دید که شاداب شیرینی های حلوایی را به مردم تعارف میکرد. لبخند به لبش آمد و خدارا شکر کرد. به کنار پنجره رفت، پسرک را دید که شیرینیهای گردویی را به مردها تعارف میکرد و از آنها میخواست برای شفای مادرش دعا کند. باز هم لبخند به لبش آمد و دلش آرام گرفت. دخترکی را دید که یکی از آن شیرینیهای خامه ای عسلدار در دستش گرفته و مدام میگفت:« به به چقدر خوشمزه است.» با خودش فکر کرد بخشنده و کریم بودن، چقدر دل را آرام می کند و شادی می آفریند. نگاهی به مردم انداخت و زیر لب با خودش گفت:« بنازم به صاحب این مجلس که سنگ تمام میگذارد.» از این بهتر نمیشد. گلبانو عیدیِ خودش را از کریم اهلبیت (ع) گرفته بود.