مشتاق یا صنعاء

بسم الله النور

پدرم از ایران برای دوستانِ عربش سوغاتی می آورد. زعفران، پسته، گز، سوهان و گاهی خاویار. دوستهای عربِ پدرم هم وقتی از کشورشان برمیگشتند، سوغاتی برای پدرم می آوردند. دوستان فلسطینی اش، زیتون نابِ فلسطینی و روغن زیتون و مکدوس؛ دوستان لبنانی اش، زعتر مرغوب و شیرینی «معمول مد»؛ دوستان اردنی اش، ارده تازه و عسل سمر و خرما؛ دوستان سوری اش، پنیر محلی و باقلواهای شامی؛ دوستان عمانی اش، حلوای سیاهِ پرمغزِ عمانی، دوستان مصری اش، کحک و دوستان یمنی اش قهوه ی زنجبیلی.

ما خانوادگی زیاد قهوه نمیخوردیم. من هم از زمان دانشجویی و خوابگاه میلم به خوردن قهوه زیاد شد. خانواده ام بیشتر اهلِ چای و پولکی و نبات بودند و صبحها شیرچای و شکر میخوردیم. اما این قهوه های زنجبیلی یمنی، رایحه خوشی داشت که دوست داشتیم امتحانش کنیم. اگر پدرم دوستِ یمنی نداشت، هیچوقت هم نمیدانستیم که قهوه در یمن قدمت طولانی دارد، حتی خیلی قبل تر از کشورهایی که مدعی اصالتِ قهوه هستند.

هیچوقت پیش نیامد با دوستانِ یمنی پدرم رفت و آمد خانوادگی داشته باشیم. دوستی شان هم بیشتر بواسطه فضای کاری شان بود. اما با دوستانِ دیگر رفت و آمد داشتیم. برای همین هم بود که وقتی برادر و خواهرم برای دانشگاه میخواستند اقدام کنند، یکی از دوستان لبنانی پدرم دانشگاههای بیروت را معرفی کرد. همین چند سال دانشجویی برادرم در لبنان و ازدواجش، باعث شد رفت و آمدِ ما به لبنان زیاد شود و به یکی از مقاصد تعطیلاتمان اضافه شود، از طرابلس و بعلبک و بیروت تا صور و صیدا و نبطیه.

یا وقتی که تصمیم گرفتیم برای زیارت به سوریه برویم، این پیشنهاد دوستانِ سوری پدرم بود که علاوه بر شام و دمشق به شهرهای دیگر سوریه هم برویم و مهمانشان باشیم و چه فکر خوبی. هشت ساله بودم اما خاطراتش به خوبی در ذهنم ثبت شده است. دو ماه در سوریه بودیم. سوریه آن زمان، سرسبز و زیبا و تاریخی بود. غربِ سوریه را از بالا تا پایین سر زدیم؛ از حلب و ادلب و لاذقیه گرفته تا طرطوس و حمص و دمشق. وقتی سوریه درگیر جنگ شد و فیلم و عکسِ شهرهای جنگزده را دیدم، غصه دار شدم برای آنهمه زیبایی که قبلا از نزدیک شاهدش بودم و حالا در حالِ نابودی بود.

از اردن خاطره ای به یاد ندارم. سفری خیلی کوتاه و سنِ کمِ من. فقط چیزهایی از بحرالمیت در خاطرم مانده. مادرم عاشق شهر قاهره بود. دوستانِ مصری برایمان نگاره های باستانی مصر بر روی کاغذهای پوستی و پاپیروس هدیه می آوردند و مادرم قاب میگرفت و به دیوار خانه آویزان میکرد. ام کلثوم و عبدالحلیم حافظ، چاشنیِ چای های عصرگاهیِ مادرم بود و ما بچه ها با صدایشان خو گرفته بودیم. اما هیچوقت نشد به مصر برویم چون دولتِ وقتِ مصر به ایرانیها ویزای توریستی نمیداد. به عمان هم نرفتیم. با اینکه عمان خیلی نزدیک بود و با ماشین هم چند ساعته میتوانستیم از ابوظبی به مسقط برویم، اما همین نزدیک بودنِ مسیر باعث میشد آن را به عقب بیاندازیم و بعدا درباره اش فکر کنیم.

و اما یمن. هیچوقت پیشنهادی برای رفتن به یمن نشد. شاید چون رفت و آمد خانوادگی با دوستانِ یمنی پدرم نداشتیم. هیچوقت هم به فکرِ آن نیافتادیم که به یمن سر بزنیم. از ذهن و خاطرمان هم نگذشته بود. چند روز پیش که عکس صنعاءِ قدیم را دیدم، دلم پر کشید برایش. قطعه ای از تاریخ. حسرت خوردم چرا هیچوقت پیشنهادی نشد تا روی آن فکر کنیم. آه که چه میشد اگر قبل از این موشکبارانها و خرابیها، شهر افسانه ای صنعاء و طبیعت زیبای یمن را از نزدیک می دیدم. ساختمانهای قرمز با خطوط سفید، تو در توی هم، ایستاده و با اقتدار. فضای سنتی و دست نخورده شهر و بافت اصیل و باهویتِ بازارهایش و مردمانِ مهربان و بی ادعا. همه ی اینها به یک طرف، قدمت تاریخی یمن و مخصوصا شهر صنعاء هم یک طرف. از زمان قوم سباء و شاید قبلتر از آن. با خودم فکر میکنم لابد همین زیبایی های ناب و حاصلخیزی سرزمین یمن بوده که هدهد را به سمت «مآرب» و «صنعاء» کشانده و متوجه قوم سباء شده که خورشید میپرسند و خبر برای سلیمان (ع) برده  و شاید همین زیبایی ها و بکر بودن این سرزمین بوده که پادشاهیِ حمیر را به رقابت به سبایی ها واداشته و عاقبت بر آنها غالب شده است.

به یاد می آورم دوران دانشجویی، بین سالهای ۲۰۱۱ و ۲۰۱۲ که یمن تازه سر و صداهایی شده بود، من و یک همکلاسیِ یمنی همگروه بودیم و باید آزمایش های درسِ بیوشیمی و ژنتیک را با هم انجام می دادیم اما هرکس گزارش کار جداگانه تهیه میکرد. «بَسمه» مثل من خوابگاهی بود. در یک بلوک نبودیم اما همین دو درس مشترکی که با هم داشتیم و همگروه شده بودیم، باعث شده بود هفته ای یکبار به اتاق من سر بزند. من آخرِ هفته ها به خانه برمیگشتم و خانواده ام را می دیدم اما بسمه باید صبر میکرد تا ترم تمام میشد و بعد به یمن میرفت. پدرش در یمن کارخانه دار بود. بسمه یک ترم جلوتر از من بود و من درس های ترم بالایی را برای آن نیمسال انتخاب کرده بودم. اواسط ترم، بسمه حواسش آنچنان به درس نبود. گزارش کارها را آماده نمیکرد. آشفته بود و غصه دار. عاقبت، ترم تمام نشده، پدرش آمد و او را با خودش به یمن برد.

بسمه هیچ وقت از من درباره خودم و خانواده ام و ایران نپرسید. من هم هیچوقت سوالی از او نکردم. این خصلت من است. اجازه میدهم طرف مقابلم هر اطلاعاتی که خودش صلاح میداند درباره خودش به من بگوید و از کنجکاوی و سوالهای اضافی پرهیز میکنم. چیزی که از دیگران هم انتظارش را دارم و غالبا نادیده میگیرند و من را روی صندلی بازجویی مینشانند. بسمه اما وقتی به یمن برگشت و اخبار از اوضاع یمن را نشان میداد که روز به روز متشنج تر میشد، نگرانش شدم. با اینکه دوستی مان فقط در حد همان کلاس های آزمایشگاهی بود و تا قبل از آن شاید سلام علیک هم نداشتیم. امروز با خودم میگویم کاش علاوه بر الکتروفروز پروتئین و کروماتوگرافی و الایزا و وسترن بلات، از کشورهایمان هم حرف میزدیم. من برایش از حافظ و سعدی و میدان نقش جهان اصفهان و رستم و سهراب میگفتم و او برایم از سد مأرب و حضرالموت و صنعاء میگفت. آن وقت من به او میگفتم که چقدر شیفته ی اویس قرنی هستم و ورد زبانم شده که « اویس قرنی بودنم آرزوست!» و او برایم از قرن میگفت. من برایش تصنیفی دلنشین میگذاشتم که بشنود و او گوشم را مهمان ِ نوای عود میکرد.

کلیسای نوتردام که آتش گرفت و سوخت، اخبارش صدرنشین شبکه های خبری شد. همه از میراث جهانی گفتند و افسوس و واحسرتا سر دادند. از همه طرف کمک کردند تا کلیسا بازسازی شود. اما چهار سال است که بخشی از قدیمی ترین و اصیل ترین و پر قدمت ترین جایِ دنیا با همه میراث چندین صد ساله اش به همراه انسانهای بی گناهش زیر موشکبارانِ حامیان صهیونیسم میسوزد و کسی آه و واویلا سر نمیدهد بلکه آنها را متهم هم میکنند به جرم عدالت خواهی. دنیا این همه تناقض را چگونه میتواند در خود هضم کند؟

.

پی نوشت:

  1. عنوان متن از یکی از آهنگهای خواننده معروف یمنی گرفته شده است.
  2. در گوگل جستجو کنید «صنعاء القدیمه» و تصاویر زیبای این شهر را قبل از ویرانی ببینید.