نشانه

بسم الله النور

مدتها منتظر برگزاری و شرکت در آن جلسه بودم. خیلی ناگهانی، در جمعی متوجه برگزاری آن شدم و برای شرکت در آن به من هم پیشنهاد شد.

چه چیزی بهتر از این. چیزی که سالها دنبالش بودم حالا محقق میشد. امروز سر ساعت تعیین شده به محل برگزاری جلسه رفتم، اما جلسه برگزار نشد.

نمیدانم تا بحال در همچه وضعی قرار گرفته اید یا نه؟ با هزار ذوق و اشتیاق راهی جایی شوید ولی به بن بست بخورید. آن هم بعد از مدتهای طولانی که آرزوی آن را داشته اید. واقعا حالم گرفته شد.

در راه برگشت به خانه بودم و توی دلم با خدای خودم حرف میزدم. میگفتم :« آخه خدا من چرا انقدر بدشانسم. چرا اینجوری باید توی ذوقم بخوره. چرا باید اینجوری بشه آخه خدا؟» که چشمم خورد به شکوفه های سفیدی که روی شاخه های باریک و خلوت یک درخت روییده بودند. بین آنهمه درخت خشک و بی برگ و بار، این شکوفه های زیبا، خودنمایی کردند. از دیدنشان چنان لبخندی برلبم نقش بست که اصلا یادم رفت شاکی ام.

دلم با دیدنشان آرام گرفت. یقین دارم خدای مهربانِ من، برای دلجویی از من این شکوفه ها را سر راهم قرار داده، من بارها از این کوچه گذشته ام، شاید روزی چند بار، اما درست امروز در قاب نگاهم نشستند و توجهم را جلب کردند. برای این خدایِ مهربان و «دلبر» اگر جان هم بدهیم کم است!

  • نشانه های دور و برمان را جدی بگیریم!

راستی!

اگر من شهردار بودم، دستور میدادم در کوچه پس کوچه ها و بلوارها و حاشیه ها و خلاصه همه شهر، فقط درخت های ثمرده بکارند. فصل پاییز، با ریزش برگهای زرد و قرمز و قهوه ای، زمین را رنگارنگ کنند و دلِ عاشقان را گرم تر، فصل زمستان شاخه های بی برگ و بار، دانه های برف را مهمان خود کنند، فصل بهار با شکوفه های ریز و رنگارنگ، دل رهگذرها را ببرند و فصل تابستان با میوه های رنگارنگ، شادی را به مردم هدیه کنند و دستور میدادم چیدن و خوردن میوه ها برای هر رهگذری آزاد باشد.

راستی! بهار نزدیک است.