ستاره ای بدرخشید…

بسم الله النور

شنبه شب، شبِ نیمه شعبان، گفتم:« امشب لابد تو خیابونا خیمه زدند و جشن گرفتند. من عاشق این شربتهای شبِ عید هستم.»

گفت:« آماده شو بریم یه دوری بزنیم.»

اول از مسجدِ نزدیک خانه شروع کردیم. مسجد هنوز آماده نشده است. چند طبقه است و علاوه بر مسجد، مجموعه فرهنگی-مذهبی هم قرار است باشد. درِ پشتیِ مسجد رو به یک میدانگاهی باز میشود که به سه کوچه راه دارد. گوشه میدانگاه جایی که دیوار و درِ پشتی مسجد است، سکویی نصب کرده بودند و توی میدانگاهی صندلی چیده بودند و مردم با شکل و قیافه و پوششهای متفاوت روی آن نشسته بودند و مشغول تماشای برنامه های روی سکو بودند که از سوی مسجد تدارک دیده شده بود. هر کس از راه میرسید، یک جعبه شیرینی هم به دست داشت و بین مردم پخش میکرد. حاج آقای مسجد هم هرازگاهی از جایش بلند میشد و جمعیت و فضا را از نظر میگذراند که همه چیز مرتب و سرجایش باشد. کمی برنامه را تماشا کردیم و بعد به راه خود ادامه دادیم.

در مسیر یک مغازه کوچک لوازم ابزار، جلو مغازه اش یک خیمه کوچک زده بود و یک صداپخش کن بزرگ نصب کرده بود و مولودی از آن پخش میشد. تخم شربتی و شربت گلاب نذر کرده بود. به همراه پسر کوچکش، آن ها را توی لیوان میریخت و از مردم میخواست نوش جان کنند. یک میدان جلوتر، صدای زیارت آل یاسین به گوش میرسید. مشخص بود که صدا زنده است و از قبل ضبط شده نیست. جلوتر که رفتیم، خیمه اش در قاب نگاهمان نشست. در حیاط خانه شان باز گذاشته بودند و به محض اینکه شیرینی یا شربت یا لیوان تمام میشد، از حیاط می آوردند. دو سطل بزرگ هم جلوی خیمه قرار داده بودند که مردم لیوانهای شربتشان را توی آن بریزند. علاوه بر این با دو مامور شهرداری هم هماهنگ کرده بودند که دور میدان کیسه به دست بایستند.

یک دفعه به دلم افتاد به یکی از حسینیه ها در همان حوالی برویم. نمیدانستم که برنامه دارند یا نه اما چون همیشه شب اعیادی که از کنارش گذشتم، شاهد چراغانی و خیمه زدنهایش بودم، فکر کردم بد نباشد سری هم به آنجا بزنیم. سوار تاکسی شدیم و چند متر جلوتر روبروی حسینیه پیاده شدیم. درست حدس زدم مراسم داشتند. قاری قرآن مشغول تلاوت سوره یس بود. در روایات داریم شبِ نیمه شعبان سه بار یس بخوانید. سه بار یس خواندم و فقط برای ظهورش دعا کردم. روحانیِ سخنران بر روی منبر نشست. مثل همیشه مجلس خانم ها شلوغ بود و مشغول حرف زدن بودند. صدای روحانی به خوبی به گوش نمیرسید. خادمین حسینیه از خانمها خواهش میکردند سکوت کنند. یکی از خانمها اعتراض کرد و گفت:« شبِ میلاده، مثلا عیده. چیه اینا داره میگه؟ بابا یه چیزی بخونید دست بزنیم.» خادم حسینیه گفت:« ما اینجا دست و شعر نداریم. حاج آقا درباره امام زمان و وظایف ما در قبال امام میگن و بعد دعای دستجمعی داریم.»

دعای دستجمعی! قند توی دلم آب شد. سخنرانی که تمام شد، سر ساعت ۱۱ شب، سخنران گفت همه با هم دعا برای سلامتی امام زمان میخوانیم که در آن ظهور آقا را هم از خدا میخواهیم.

«بسم الله الرحمن الرحیم.اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا. اللهم عجل لولیک الفرج، اللهم عجل لولیک الفرج، اللهم…»

این دعا را قبلا هم دستجمعی خوانده بودم. دوازده سال مدرسه که دانش آموز مدرسه ایرانی در ابوظبی بودم، سر صف بعد از قرائت قرآن و سرود ملی و دکلمه و صحبتهای ناظم، دعای فرج را میخواندیم و بعد به ترتیب وارد کلاس میشدیم. اما صدای کسی که روی سکو اجرا میکرد، غالب بود و بقیه دانش آموزان غالبا همراهی نمیکردند. بعد از نمازهای جماعت در مسجد و حرم هم این دعا را دستجمعی میخوانیم. اما در مسجد تعداد افراد آنقدری نیست که همه یکصدا شوند و در حرم هم بعد از نماز، اکثر زائرها به سرعت صف نماز را ترک میکنند و آنچنان که آن شب توی حسینیه شاهدش بودم نبوده.

جمعیت خانمها توی حسینیه به چند صد نفر میرسید. شاید هم ۱۰۰۰ نفر. جمعیت آقایان را نمیدانم. سخنران که شروع کرد به دعا خواندن، همه همراهی اش کردند. حتی آن خانمهایی که مشغول صحبت بودند؛ حتی آنهایی که اعتراض میکردند چرا شبِ عیدی، مولودی و سوت و کف ندارید؛ حتی آنهایی که آخرهای مراسم قبل از بسته شدن درِ حسینیه خود را به جمعیت داخلِ سالن رسانده بودند که از غذای نذری عقب نمانند. همه با هم با صدای بلند میخواندیم. نمیدانید چه حالی بود. کاش آن جا بودید و می دیدید و میشنیدید. توی صداها بغض نشسته بود و مدام تکرار میکردیم اللهم عجل لولیک الفرج… .

همه مان در نهایتِ وجودمان، به آمدنش نیاز داریم. آمدنش دردِ ما را دوا میکند. هرچقدر هم غرق در روزمرگی ها و مشکلات و شادیها باشیم، در نهایت اوست که گره گشای حال و روزمان است. سخنران به نقل از ائمه گفت:« امام مثل کعبه است. ما باید به سویش برویم و دورش بگردیم. کعبه به دنبال ما راه نمی افتد که ما را مجاب کند دورش طواف کنیم. این ماییم که باید معرفت پیدا کنیم و شوق طواف داشته باشیم.»

نوروز امسال را به خاطر آوردم. صبح بود. داشتم برای عیددیدنی آماده میشدم. صدایی از کوچه به گوشم رسید. اول فکر کردم نوازنده های دوره گرد هستند که گاهی به این محل می آیند و آکاردئون مینوازند یا دف میزنند و شعر میخوانند و طلب پول از رهگذرها میکنند. اما صدای موسیقی نمی آمد. صدایش غمگین بود. با خودم گفتم:« روز اولِ عیدی این کیه توی کوچه های خلوت داره ناله میکنه؟» پنجره را باز کردم. یک مردی کاپشن سفید و شلوار قهوه ای به تن داشت. تسبیحی هم در دستش بود. به نظر نمی آمد که نیازمند باشد و بخاطر پول رهگذرها بخواند. بیشتر دقت کردم او را زیاد در محل دیده بودم. به گمانم یکی از همسایه های کوچه پشتی بود. داشت توی کوچه های محل راه میرفت و میخواند:« اباصالح التماس دعا، هر کجا رفتی یادِ ما هم باش.» اشک میریخت و راه میرفت و میخواند:« نجف رفتی،کاظمین رفتی، کربلا رفتی،یاد ما هم باش.» دلم رفت. به حال و هوایش غبطه خوردم.

در آسانسور که باز شد، صدای مرد بهتر به گوشم خورد. از ساختمان که بیرون آمدم دیدم آخر کوچه ی ما قدم میزند و با اشک می گوید:« آقاجانم، این نوروزِ ما نو روز نمیشه اگر نیایی.» میخواستم بایستم و یک دلِ سیر نگاهش کنم و صدایش را بشنوم. اما باید راه می افتادم. سمت خیابان رفتم در حالیکه صدای مرد دور و دورتر میشد اما هنوز میشنیدم که میخواند: «به پا بوسه مادرت زهرا رفتی، یاد ما هم باش، به دیدار قبر مخفی از کوچه ها رفتی یاد ما هم باش،شب جمعه کربلا رفتی یاد ما هم کن، کنار قبر ابالفضل با صفا رفتی، یاد ماهم باش، ابا صالح یا ابا صالح»

نمیخواهم بگویم که نیمه شعبان که امیدبخش ترین عید ماست و میلاد کسی که یک روز می آید و ما را از این غصه ها، دردها، تبعیض ها، ظلم ها و شادیهای سطحی میرهاند، به گریه و زاری بگذرانیم. نه… اتفاقا شبِ عید به این قشنگی که همه ی عقاید شعیه را در خود یکجا جمع میکند را باید جشن گرفت اما گاهی هم فکر کنیم به اینکه چقدر درد دارد که ۱۱۸۵ سال است که شیعه یک دل نشده و از خدا قلبا نخواسته. غرق در دنیای خودمان شده ایم و فکر میکنیم خودمان از عهده مشکلات و ظلمها بر می آییم. اوضاع را بدتر میکنیم و شریک جرم میشویم اما قدم در راه درستش نگذاشته ایم. مگر نه اینکه توصیه کردند برای فرجم دعا کنید. مگر نه اینکه آمدنشان به دست ماست و این ماییم که باید به دنبالش برویم. برای خاطرِ خودمان. مگر نه اینکه بنی اسرائیل چهل روز به درگاه خداوند تضرع و زاری کردند و خداوند بواسطه ی آن، ظهور موسی را جلو انداخت؟

.

.

.

پی نوشت:

غلامرضا سازگار در شب شعری ، بعد از آنکه همه شعرهای عریض و طویلشان خواندند، گفت: «من فقط یک بیت شعر آورده ام، تازه یک مصرعش هم از حافظ قرض گرفته ام.» حضار خندیدند اما وقتی بیت شعر را شنیدند…

شعر این بود:

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد

تمام هستی زهرا(س) نصیب نرجس شد.