ای رخت شسته تر از دامن مهتاب بهار

بسم الله النور

صبح است.

پرده را کنار میزنم. پشت بام ساختمانی روبرویی را میبینم که طناب به دو ستون وصل کرده اند و لباسهای گلدار و رنگارنگ روی آن پهن کرده اند. بهار در چشم هایم مهمان می شود. هوا ابری است. تا عصر ممکن است باران ببارد و من نگران لباسهای گلدار روی بند هستم.

عصر است.

باران میبارد. خیلی شدید. خانه تاریک است. خبری از گرما و نور پر قدرت خورشید نیست. چراغ را روشن میکنم و میروم پرده را بکشم. نگاهم می‌افتد به لباسهای بی تاب که زیر باران خیس شده اند. کاش صاحبشان بیاید و آنها را نجات دهد.

شب است.

همچنان می بارد و لباسها همچنان بی تاب و خیس

صبح است.

قله کوه در لابلای ابرها پنهان شده است. اما دامنه اش پیداست. باران دامن کوه را سبز کرده است و بهار بیشتر از قبل در چشم هایم مهمان می شود. درختهای کوچه را نگاه میکنم. جوانه داده اند. درخت حیاط پشتیِ خانه روبرویی شکوفه های صورتی داده است. اما لباسهای گلدار همچنان روی بند هستند.

عصر است.

شب است.

صبح است.

و همچنان لباسهای گلدار بی تاب روی بند هستند. شاید ماموریتشان این بوده است که نویدِ آمدن بهار را بدهند. برای کسانی همچون من که این روزها بهار را از قاب پنجره ی خانه نظاره گر هستیم، همین تصویر لباسهای گلدار روی بند، نشانه و دلخوشی بزرگی است. امید به آمدن روزهای خوشِ سرشار از سلامتی را تقویت میکند.

پ.ن ۱:

با خودم گفتم شاید به روزرسانی وبلاگم مثل همین درخت های روی بند باشد در این روزهای خانه نشینی.

پ.ن۲:

عنوانِ این متن، مصرعی از غزلیات صائب تبریزی است.