مسافرِ مریخ

بسم الله النور

نوجوانی ام، عاشق آسمانِ شب و ستاره ها و کهکشانها بودم. خودم را متعلق به سیاره زحل میدانستم و شبها قبل از خواب برای «زحلِ عزیزم» نامه مینوشتم. زحل سیاره محبوب و رویایی من بود. آن روزها پیانو و ویولن مینواختم. شبها خودم را تصور میکردم که بین تکه های سنگی و یخیِ حلقه های زحل قرار دارم و مشغول نواختن سازم هستم. اگر کسی میخواست از ایران برایم سوغاتی بیاورد، میسپردم کتابهایی درباره نجوم برایم بخرد یا بفرستد. توی کتابخانه عمومی شهر و کتابفروشیها، همیشه در ردیفِ قفسه های کتابهای اخترشناسی و کیهان شناسی قدم میزدم و کتابها را ورق میزدم و میخواندم و از دیدن فضا و سیاره ها لذت میبردم. سی دی های آموزشی و مستندهای اخترشناسی را میخریدم و تماشا میکردم. یک مجموعه ستاره های شبتاب خریده بودم که برادرم به زحمت آنها را به سقف اتاقم بالای تختخوابم چسباند. مادرم از قریه العالمیه، آویزهای کهکشانی خریده بود و آنها را هم آویزان کردم. شبها اتاقم واقعا کهکشانی میشد. تخت خوابم را به پنجره چسبانده بودم. شبها ماه و ستاره های آسمان را نگاه میکردم. وقتی ماه کامل بود و به آن نگاه میکردم، احساس میکردم نیروی عجیبی در من به غلیان می آید. خیلی غرق در علاقه ام به نجوم بودم.

از فیزیک، دلِ خوشی نداشتم اما بخاطرِ نجوم با علاقه میخواندم و تمام سعی و تلاشم را برای فهم مطالب به کار میبردم. دوست داشتم فضانورد شوم. این را به پدرم هم گفته بودم و پدرم استقبال کرد. برخلاف وقتهای دیگر که وقتی از آرزوهای دور و دراز و محالم میگفتم، دو تا انگشت سبابه اش را به حالت طاقی به هم میچسباند و میگفت:« با انگشت داری طاقِ خونه میزنی.»،اما وقتی درباره فضانوردی و سفر به سیاره های دیگر میگفتم، با علاقه گوش میداد و در آخر یک «ان شاءالله» کشدار میگفت که دلم قرص میشد. میگفتم میخواهم بروم ناسا مشغول به کار شوم و بعد از همانجا بروم مریخ و بعد زحل. میگفتم میخواهم اولین کسی باشم که میروم زحل. برایش از زحل میگفتم که همه اش از گاز ساخته شده و با هم به فکر چاره ای بودیم برای اینکه چطور میشود روی یک سیاره ی گازی زندگی کرد.

یک شب، جمعه بود. داشتیم از دبی به ابوظبی برمی گشتیم. مسیر بیابانی بین راه را خیلی دوست داشتم. آسمان پرستاره خیلی خوب پیدا بود و من به دنبال صورت های فلکی میگشتم. موبایل پدرم زنگ خورد. بعد از سلام و احوالپرسی، متوجه شدیم خواستگار است. پدرم گفت:«آخه دختر من هنوز به سن ازدواج نرسیده. هنوز مدرسه ش هم تموم نشده.» جواب دادند که فعلا حرفهایمان را میزنیم و قول و قرارها میگذاریم تا بعد. پدرم خیلی جدی جواب داد که :« بعدی در کار نیست. چون دخترِ من قراره بره کره مریخ.» تماس که تمام شد، من و مادرم و خواهرم به هم نگاه کردیم و خندیدیم. پدرم اما جدی گفت:« مگه قرار نیست بری مریخ؟»

از آن روزها خیلی سال میگذرد. خیلی وقت است که علاقه ام به زحل و اشتیاقم به اخترشناسی فروکش کرده است و من فهمیدم بیشتر آروزهایم برای همان حال و هوا و سن و سال خوب بوده است. به آرزوی آن روزهایم که فکر میکنم، با خودم می گویم خوب شد که برآورده نشد. خوب شد که وارد این رشته و حرفه نشدم و قبل از اینکه به سنِ دانشگاه برسم، نظرم تغییر کرد و دنباله اش را نگرفتم. هنوز هم آسمان شب را دوست دارم و اخبار مربوط به اخترشناسی را دنبال میکنم، اما فکر میکنم «من» حتی اگر به حد اعلی حرفه خود میرسیدم، جز اینکه عطش و اشتیاق شخصی خودم را برای دیدنِ سیاره ها و کشف کهکشانها، برطرف میکردم، هیچ رسالتی نداشتم. علاقه ام به نجوم از سرِ دلخوشی و دوست داشتن بود و نه دغدغه. زمانی فکر میکردم آدمها باید دقیقا همان کاری بکنند که دلشان میخواهد و دوست دارند و با آن احساس آرامش میکنند، اما بعد به این فهم رسیدم کاری که فقط برای دلخوشی خودم باشم و هدف و آرمان بزرگتری در پی اش نباشد، هیچ نمی ارزد. من باید پاسخ قانع کننده ای داشته باشم برای «آمدنم بهر چه بود؟» که اگر پاسخم همه اش حول محور خودم و دلخوشی هایم چرخید، یعنی یک جای کار میلنگد و من نمیخواهم زندگی ام بلنگد.

حالا هر وقت دلم به سمت و سویی متمایل میشود، آن را در کفه ترازو قرار میدهم و با علاقه ام به نجوم میسنجم که قرار است چه بدست آورم و چه از دست بدهم و به کجا برسم و رابطه من و رسالتم و این علاقه جدیدِ بوجود آمده چیست؟

و البته که همیشه هم درست تشخیص دادنش برایم آسان نیست و همیشه هم غالب شدن بر علائقِ بی حاصل، آسان نیست. دارم سعی میکنم. با هر تصمیم درستی، قد میکشم و یک مرحله بالاتر میروم و رشد میکنم و با هر تصمیم غلطی، فرسنگها دور.

پ.ن: تصویر مربوط به تابلویی هنرمندانه از سیاره زحل است که دوستِ همکلاسی دوران مدرسه ام، آن را کشید و به من هدیه داد (شانزده سال پیش)