چند روز دیگر بعد از پنج سال

چند روز دیگر ۳۳ ساله می شوم. در این میان ۵ سال است که از هجرتم می گذرد.


هفته پیش خطاب به کسی که ۱۰ سال از من کوچکتر است گفتم «منم این روزا رو گذروندم زمان که بگذره متوجه میشی نیاز به اینهمه جوش زدن نبود.» بعد از حرفم، به فکر فرو رفتم. نمیدانستم از اینکه با این حرفم احساس پیری به من دست داد، ناراحت شوم یا از اینکه به حدی رسیدم که میتوانم با نگاه به تجربه هایم به آرامش برسم خوشحال باشم؟

۵ سال است که به ایران هجرت کرده ام و شده ام ساکن مشهدالرضا. حرفها شنیدم، سرزنشها به جان خریدم، قضاوتها شدم، گاهی بی انگیزه شدم، گاهی پرشور ادامه دادم، گاهی خسته شدم، از نو شروع کردم، نفس کم آوردم، ناامید شدم، امیدوار شدم، درگیر حاشیه‌های بیهوده شدم، از هدف دور شدم، فراموش کردم چرا آمدم، دلتنگ شدم، کلافه شدم، دوباره خودم را پیدا کردم، راهم را عوض کردم، درجا زدم، سرعت گرفتم، کند شدم، نزدیک شدم، دور شدم، دوباره نزدیک شدم… ولی هیچوقت از تصمیمِ هجرتم پشیمان نشدم.

در این ۳۳ سال عمر، دوستانی پیدا کردم به قول سهراب بهتر از آب روان. با بعضی هایشان سابقه دوستی ام به بیش از ۲۵ سال میرسد. از آنان یاد گرفتم، در کنارشان رشد کردم، شادی کردم، قهر و آشتی کردم، دلتنگشان شدم، از دیدارشان شاداب شدم. با همه فاصله ای که بینمان هست اما یادشان را در خاطرم گرامی داشته ام و جویای احوالشان هستم و سعی میکنم قدر دوستان جدیدی که نزدیکم هستند را بدانم و جای خالی آنان را پر کنم. هر چند که هر گلی یک بویی دارد و کسی نمیتواند جای دیگری را بگیرد اما با همه این اوصاف، هنوز در حسرت یک دوستِ صددرصدی هستم. این عنوانِ صددرصدی را خودم انتخاب کردم و فقط خودم معنی اش را میدانم و شاید نتوانم توصیفش کنم.

من فهمیدم برای رسیدن به خواسته ام باید چشم روی خیلی چیزا ببندم که خیلی خیلی چیزهای باارزش دیگری را بدست بیاورم و میدانستم که به راحتی به دست نخواهد آمد. فهمیدم که باید حرکت کنم و اول از همه نیاز به یک تغییر اساسی بود. خواسته ام برایم خیلی مهم بود پس حرکت کردم. ۵ سال از حرکتم میگذرد اما درست بعد از پنج سالگی باید بگویم به تازگی مسیرم را پیدا کردم. سر کلاف را گرفته ام و دارم به پیش می روم. هدیه تولد ۳۳ سالگی میخواهید به من بدهید؟ برایم دعا کنید سر کلاف را گم نکنم، درگیر حاشیه‌ها نشوم، به خودم مسلط باشم و پیش بروم. 

دو روز پیش شمعی که روی کیک تولدِ ۲۴ سالگی‌ام گذاشته بودم و همه این ۱۰ سال پیش خودم نگه داشته بودم، گذاشتم روی یک کیک شکلاتیِ دستپخت خودم و تولد دوستِ ۲۴ ساله ام را جشن گرفتم. دوتا شمع عددی ۲ و ۴ بود. دوستم ذوق کرد و خواست عکس بگیرد. عکس گرفتنها طولانی شد و شمع سوخت و از شکل عددی‌اش خارج شد. من ۱۰ سالِ پشت سرم را در ذهنم مرور کردم. ۱۰ سالی که شاید مثل این شمع سوخت و چیزی دستگیرم نشد جز دلبستگی‌های بی ارزش. موقع شستن ظرفها، دوستم شمع های نیمه سوخته را توی سطل زباله انداخت و من موجودیِ قلبم را بالا و پایین کردم تا شمع های نیمه سوخته اش را توی سطل زباله خالی کنم.

من فکر می‌کردم همینکه هجرت کنم بلافاصله معرفتم زیاد می‌شود و به سدره‌نشینی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوم. نمیدانستم تا برسم تازه اولِ شک و شبهه است. تازه اول تشخیص سره از ناسره است. تازه بعد از پنج سال نشسته‌ام روی نیمکت کلاس اول ابتداییِ زندگی. پنج سال لازم بود تا به ضرورت نشستن روی این نیمکت و از اول شروع کردن پی ببرم. درست مثل وقتی که اولین بار نشستم روی نیمکت مهدکودک. آن وقت هم پنج سال از هجرتم به این دنیا گذشته بود.

نمی‌دانم هجرت بعدی دور است یا نزدیک. دلم میخواهد برای هجرت بعدی آماده آماده باشم. کوله ام سنگینِ سنگین باشد. پر از گنج های قیمتی باشد. من هنوز هم مسافرم و دلخوشم به رویای صادقه‌ی ابوالوفای شیرازی؛ متوسل شده‌ام به ضامن‌الغرباء که با شفاعت و دعای او به سلامت برسم به سرمنزل مقصود.